با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم آنگه گله کن
مجنون شده‌ام از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله کن
مجهول مرو با غول مرو
زنهار سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمه خوش
این مغز مرا پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله کن
ای موسی جان شبان شده‌ای
بر طور برو ترک گله کن
نعلین ز دو پا بیرون کن و رو
در دشت طوی پا آبله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را یله کن
فرعون هوا چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن

دیدگاه درباره “با من صنما دل یک دله کن

  1. حالمان بد نیست، غم کم می خوریم
    کم که نه هر روز کم کم می خوریم
    آب می خواهم سرابم می دهند، عشق می ورزم عذابم می دهند
    من نمی دانم کجا رفتم به خواب، از چه بیدارم نکردی آفتاب
    خنجری بر قلب بیمارم زدند، بی گناهی بودم و دارم زدند
    بعد از این با بی کسی خو می کنم، هرچه در دل داشتم رو می کنم
    درد می بارد چو بدتر می کنم، طالعم شوم است باور می کنم
    خنجری نامرد بر قلبم نشست، از غم نامردمی پشتم شکست
    نیستم از مردم خنجر به دست، بت پرستم بت پرستم بت پرست
    عشق اگر این است مرتد می شوم، خوب اگر این است من بد می شوم
    قفل غم بر درب سلولم مزن، من خودم خوش باورم گولم مزن
    من نمی گویم که خاموشم نکن، من نمی گویم فراموشم نکن
    من نمی گویم که با من یار باش، من نمی گویم مرا غم خوار باش
    من نمی گویم دگر گفتن بس است، گفتن اما هیچ نشنیدن بس است
    روزگارت باز شیرین شاد باش، دست کم یک شب توام فرهاد باش
    وای رسم شهرتان بیداد بود، شهرتان از خون ما آباد بود
    از در و دیوارتان خون می چکید، خون من فرهاد و مجنون می چکید
    خسته ایم از قصه های شومتان، خسته از هم دردی مصنوعتان
    عشق از من دور و پایم لنگ بود، قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
    کوه کندن گر نباشد پیشه ام، بویی از فرهاد دارد تیشه ام
    گر نرفتم هر دوپایم خسته بود، تیشه ام گر افتاد دستم بسته بود
    هیچ کس دست ما را وا کرد؟ نه، فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
    هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه، هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
    هیچ کس چشمی برایم تر نکرد، هیچ کس یک روز با من سر نکرد
    هیچ کس اشکی برای ما نریخت، هرکه با ما بود از ما می گریخت
    چند روزیست حال ما دیدنیست، حال من از این و آن پرسیدنیست
    گاه بر روی زمین زل می زنم، گاه بر حافظ تفعل می زنم
    حافظ دیوان فالم را گرفت، یک غزل آمد که حالم را گرفت
    ما ز یاران چشم یاری داشتیم، خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *