ای محو تماشای تو چشمان پری ها
از رایحه ات مست تمام سحری ها
خون است دل ما ز فراق رخ ماهت
محصول غم عشق تو شد خونجگری ها
ای گمشده این دل سرگشته کجایی ؟
بس نیست مگر در طلبت در به دری ها ؟
ای همسفر باد صبا نام مرا هم
کن ثبت نگارا به صف همسفری ها
با سالک بیچاره بگو راه کدام است
باید که به تو ختم شود رهسپری ها
ای یار سحر خیز ، سحرخیز نمایم
محبوب تو باشد سحر و دیده تری ها
باید که نمازی به تمنای تو خوانیم
فارغ ز غم نان و تب سیم و زری ها
ای کاش برای دل من از غم عشقت
بالا برود زود تب بهره وری ها
شوق نفسی دیدن تو جان به لبم کرد
ما را برهان یار از این جان به سری ها
با باد صبا من گله از زلف تو کردم
تا چند بمانیم در این بی خبری ها
تا چند کنی ناز برای من مجنون ؟
تا چند کنی جلوه به چشم دگری ها ؟
شیرین سخنی گر به سخن لب بگشایی
تعطیل شود کار تمام شکری ها
آوای انالمهدی تو از حرم عشق
پایان بدهد بر همه نوحه گری ها
پ ن:
– خسته ام خسته. بعضی اتفاقات انرژی زیادی از ادم میگیره خیلی زمان می بره تا دوباره برگردی به سر جای اولت
– دیروز یه دوست بعد چند سالی پیدا شده بود و دنبال یه ادرسی می گشت! این یعنی اینکه یه اتفاق در پیش است. هر چند من عاشق اینم که ادما را بپیچونم.
– تقریبا این روزا بی کارم یعنی دیگه هیچ کاری ندارم که انجام بدم. بیکاری و به انتظار نشستن که یه کار محصول بده بدترین چیزه ممکنه برای ادمی با روحیات من
– دیروز یه اتیش روشن کردم، نه اینکه سردم باشه بخوام گرم بشم و نه اینکه تاریک بخوام از نورش استفاده کنم. اما ادم است دیگر گاهی دلش می خواد اتش روشن کند. این اتش به کجا خواهد زد نمیدانم
– دیروز یه نفر برای دومین بار در این چند روز به من گفت مریضم؛ شاید واقعا مریضم باید برم پیش یه دکتر خوب البته اگه دکتر خوب پیدا بشه
– دیروز سر کارای معمول که خوب پیش نمی رفت عصبی شدم این یعنی اینکه انتظارم ادما عصبی میکنه و این عصبی شدن ممکنه حقی از اطرافیان تضییع کنه امیدوارم منا ببخشن.
ای پـــادشـــه خوبـــان داد از غــم تنهـایـــی
دل بـی تو به جان آمد وقت است که بازآیـی
دایـم گـــل ایـن بستــان شــاداب نمـیمانــد
دریـــاب ضعیــــفان را در وقــــت تـــوانــایــــی
دیشــــب گلــه زلفـــش با بــــاد همیکــردم
گفتـــا غلــطـی بگـــذر زین فکـــرت سودایــی
صــد بـــاد صبـا این جا با سلسله میرقصنــد
این اسـت حریـف ای دل تــا بــاد نپیــمــایـــی
مشتـاقی و مهــجوری دور از تـو چنـانم کـــــرد
کز دســت بخواهــد شــد پـــایــاب شکیبایـــی
یــارب به که شاید گفت این نکته کــه درعالـــم
رخسـاره به کس ننمــود آن شاهـد هـرجــایــی
ســاقــی چمن گل را بی روی تو رنگی نیســت
شــمــشــاد خرامــان کــن تــا بــاغ بیــــارایــــی
ای درد تـــواَم درمـــــان در بــستــــــر ناکـــامــی
وی یـــاد تــــواَم مونــــس در گوشـــه تنــهایــــی
در دایـــره قسمـــت مــــا نقطـــــه تســـلیمیــــم
لطــف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایــی
فکـــر خــود و رای خــود در عــالم رنــدی نیســـت
کفـــر اســت در ایـن مذهب خودبینـی و خودرایــی
زیـــن دایـــــره مینـــا خونیـــن جـگـــــــرم مـــی ده
تــا حــــل کنـم این مشــکل در ســـــاغر مینـایـــی
.
.
اللهم عجل لولیک الفرج
یادم آمد هان
داشتم میگفتم : آن شب نیز
سورت سرمای دی بیداد ها می کرد
و چه سرمایی ، چه سرمایی
باد برف و سوز وحشتناک
لیک آخر سرپناهی یافتم جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد ، همچون ترس
قهوه خانه گرم و روشن بود ، همچون شرم
همگنان را خون گرمی بود.
قهوه خانه گرم و روشن ، مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود.
مرد نقال – آن صدایش گرم نایش گرم
آن سکوتش ساکت و گیرا
و دمش ، چونان حدیث آشنایش گرم –
راه می رفت و سخن می گفت.
چوبدستی منتشا مانند در دستش .
مست شور و گرم گفتن بود.
صحنه ی میدانک خود را تند و گاه آرام می پیمود
همگنان خاموش.
گرد بر گردش ، به کردار صدف بر گرد مروارید، پای تا سر گوش :
هفت خوان را زاد سرو مرو
یا به قولی “ماه سالار ” آن گرامی مرد
آن هریوه ی خوب و پاک آیین – روایت کرد :
خوان هشتم را
من روایت می کنم اکنون …
همچنان میرفت و می آمد.
همچنان می گفت و می گفت و قدم می زد:
قصه است این ، قصه ، آری قصه ی درد است
شعر نیست،
این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ- همچون پوچ- عالی نیست
این گلیم تیره بختیهاست
خیس خون داغ رستم و سیاوش ها ،
روکش تابوت تختی هاست
اندکی استاد و خامش ماند
پس هماوای خروش خشم ،
با صدایی مرتعش لحنی رجز مانند و دردآلود، خواند :
آه ، دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر ،
شیر مرد عرصه ناوردهای هول ،
پور زال زر جهان پهلو ،
آن خداوند و سوار رخش بی مانند ، آن که هرگز
-چون کلید گنج مروارید
گم نمی شد از لبش لبخند ،
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
آری اکنون شیر ایرانشهر
تهمتن گرد سجستانی
کوه کوهان، مرد مردستان، رستم دستان ،
در تگ تاریک ژرف چاه پهناور ،
کشته هرسو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر،
چاه غدر ناجوانمردان
چاه پستان ، چاه بی دردان ،
چاه چونان ژرفی و پهناش ، بی شرمیش ناباور
و غم انگیز و شگفت آور.
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند.
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود
پهلوان هفت خوان اکنون
طعمه دام و دهان خوان هشتم بود
و می اندیشید
که نباید بگوید هیچ
بس که بی شرمانه و پست است این تزویر.
چشم را باید ببندد،تا نبیند هیچ
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود دید ،
بس که خونش رفته بود از تن
بس که زهر زخمها کاریش
گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید،
او از تن خود
– بس بتر از رخش –
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش .
رخش را می پایید.
رخش، آن طاق عزیز، آن تای بی همتا
رخش رخشنده
به هزاران یادهای روشن و زنده…
گفت در دل : ” رخش!طفلک رخش ! آه! ”
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد
ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایه ای دید
او شغاد، آن نا برادر بود
که درون چه نگه می کرد ومی خندید
و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید……
باز چشم او به رخش افتاد – اما … وای!
دید
رخش زیبا ، رخش غیرتمند ، رخش بی مانند
با هزارش یادبود خوب ،
خوابیده است آنچنان که راستی گویی
آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است……..
بعد از آن تا مدتی دیر ،
یال و رویش را
هی نوازش کرد، هی بویید ، هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید…
مرد نقال از صدایش ضجه می بارید
و نگاهش مثل خنجر بود:
“و نشست آرام، یال رخش در دستش ،
باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم :
جنگ بود این یا شکار؟ آیا
میزبانی بود یا تزویر؟”
قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست
که شغاد نا برادر را بدوزد
– همچنان که دوخت –
با تیر وکمان
بر درختی که به زیرش ایستاده بود ،
و بر آن تکیه داده بود
و درون چه نگه می کرد
قصه می گوید
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنان که می توانست اواگرمی خواست
کان کمند شصت خویش بگشاید
و بیندازد به بالا بر درختی، گیره ای سنگی
و فراز آید
ور بپرسی راست ، گویم راست
قصه بی شک راست می گوید .
می توانست او اگر می خواست.