شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد |
|
بنده طلعت آن باش که آنی دارد |
شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی |
|
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد |
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب |
|
که به امید تو خوش آب روانی دارد |
گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا |
|
نه سواریست که در دست عنانی دارد |
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی |
|
آری آری سخن عشق نشانی دارد |
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی |
|
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد |
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز |
|
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد |
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف |
|
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد |
مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای |
|
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد |
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش |
|
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد |
خب در راستاي شعر نويسي شما من هم به شور وشوق اومدم كه يه شعر بذارم….البته ما دانشجوي رشته ادبيات نيستيم:))))
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم …
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی…. در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی….