خدايا !
کمکم کن اگر کسی با من ناراستی می کند، من با او راستی کنم. اگر کسی رهایم می کند، من به او خوبی کنم. اگر از یکی کمکی خواستم و نکرد، وقتی او سراغ من آمد، من بخشنده باشم. اگر یکی قهر می کند، من پیشش بروم. کمکم کن اگر یکی پیش دیگران بدی هایم را می گوید، همه جا خوبیاش را بگویم و اگر یکی به من خوبی می کند، درست تشکر کنم و اگر بدی هم می کند، فراموش كنم
خدایا! کمکم کن موقع فرو بردن عصبانیتم؛ موقع آشتی دادن مردم، موقع دوست کردن آدمهایی که از هم دورند، موقع پنهان کردن بدی های دیگران، موقع مهربانی، موقع فروتنی و موقع خوشرویی، به قشنگی بنده های خوبت باشم؛ به زیبایی آنها باشم که از تو حساب مي برند.
خدايا !
دستم كه به آسمان نمي رسد اما تو كه دستت به زمين مي رسد بلندم كن
گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مىشود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا مىکند
خلق و خوى گرگ پیدا مىکند
هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مىنماید، گرگ هست
در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر
اینکه مردم یکدگر را مىدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مىکنند
این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب
خدايا !
کمکم کن اگر کسی با من ناراستی می کند، من با او راستی کنم. اگر کسی رهایم می کند، من به او خوبی کنم. اگر از یکی کمکی خواستم و نکرد، وقتی او سراغ من آمد، من بخشنده باشم. اگر یکی قهر می کند، من پیشش بروم. کمکم کن اگر یکی پیش دیگران بدی هایم را می گوید، همه جا خوبیاش را بگویم و اگر یکی به من خوبی می کند، درست تشکر کنم و اگر بدی هم می کند، فراموش كنم
خدایا! کمکم کن موقع فرو بردن عصبانیتم؛ موقع آشتی دادن مردم، موقع دوست کردن آدمهایی که از هم دورند، موقع پنهان کردن بدی های دیگران، موقع مهربانی، موقع فروتنی و موقع خوشرویی، به قشنگی بنده های خوبت باشم؛ به زیبایی آنها باشم که از تو حساب مي برند.
خدايا !
دستم كه به آسمان نمي رسد اما تو كه دستت به زمين مي رسد بلندم كن
گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مىشود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا مىکند
خلق و خوى گرگ پیدا مىکند
هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مىنماید، گرگ هست
در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر
اینکه مردم یکدگر را مىدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مىکنند
این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب
استاد فریدون مشیری