روز 23 مرداد 1393 یادم میمونه. بعضی وقتا ادم کاری به چیزی نداره، اما ظاهرا بعضی چیزا به ادم کار دارن. نمیدونم چرا این ایام اتفاقاتی میفته که برام عجیبه! عجیب در معنای حقیقی. من حداقل تو این همه سال فکر نمیکردم یه شب تصمیم بگیرم زود زود بخوابم اما یه اتفاقی که تو پیش بینی میکردی اتفاق بیفته همونجور که تو پیش بینی کردی! بعد مجبور بشم شب تا صبح نخوابم. این روزا البته اتفاقای خوبم کم نمیفته. بعضی دوستام مرد میدون شدن. دیگه فکر میکنم باشم یا نباشم مهم نیست خوشحالم یه دوستایی دارم که بدون منم مبارزه میکنن. اونقدر خوب که حس میکنم بود و نبود من مهم نیست. اگه یه ادمایی همونجور که پیش بینی میکردم کار خرابی میکنن یه ادمایی هم همونجور که من دوست دارم کار انجام میدم. خوبیش اینه که من میبینم کی چکار میکنه!
پ ن 1: امروز روز خوبی بود، چه تلخیش که چشم منا به حقیقت جدیدی باز کرد، چه بغضش که بغض شادی بود و چه شیرینی مبارزه دوستام که همونی شدن که من می خواستم.
پ ن 2: کاش می شد بعضی ارزوها را زودتر براورده کرد. اینجوری تلخی دیگران خیلی کمتر میشد. به خاطر تو فقط دعا میکنم و باورم این است که اوست که می بیند، می شنود و می تواند.
پ ن 3: دوست داشتم امروز جشن میگرفتم، هر چند در باورم این است همین کارای امروزم شاید یه جور جشن بود.