بچه که بودیم همیشه یکی از سئوالات جدی من این بود که خدا چه شکلیه. بگذریم که چه تصوراتی داشتم .

اما حالا یه سئوال جدی دارم از خوانندگان یادداشت‌هام راستی خدای شما چه شکلیه (منظورم از شکل تصوری است که از خدا دارین)

18 thoughts on “خدا چه شکلی؟

  1. چه سوال جالبی!!

    به نظر من خدا سفیده ولی نمیدونم به چه شکلی! یا شبیه نوره که همه جا رو در بر گرفته……………

    یکی از نزدیکام وقتی این سوال رو دید گفت: از نظر من خدا به شکل یه پیرمرد مهربونه با چهره ای نورانی و یک ریش بلند و یه عصای چوبی!

  2. اقای محمودی سلام
    می تونین نظر دانش اموزاتونا بگیرین
    منتهی طوری سوال نپرسی که باباهاشون حکم قتلتا بدن.
    فک کنم دیگه بچه ها جالب تر هم باشه
    البته میتونین ازشون بخوای خواسته هاشونا از خدا بگن (اینم می تونه جالب باشه)

  3. سلام و سپاس
    هر چه فكر كردم چه تصويري از خدا بسازم كه حق مطلب ادا بشه موفق نشدم برا من كار سختي بود !!!
    اما مطمئنم زيبا ترين وخوش نقش ترين و خوش رنگ ترين تصويري كه قوت واعتبار دلم از آن است تصوير خداي مهربان است

  4. سلام دکتر خوبید؟قبل از هر چیز میخواستم به خاطر سوال قشنگی که پرسیدید ازتون تشکر کنم .می خواستم بگم خدای من هر لحظه به یه شکلی در میاد.نه نه اشتباه نکنید،من بت پرست نیستم الانم عصر جاهلیت نیست،گرچه خیلیا هنوز دارن به سبک اون موقع فکر میکنن.خدای من شکل همه ی آدمای خوب و چیزای قشنگ توی دنیاست.خدای من گاهی شکل مامانمه که هر بار موقع اومدنم از زیر قرآن ردم میکنه و از نگرانی اشک تو چشاش جمع میشه،بعضی وقتا شکل بابایی میشه که تا صبح نمیخوابه تا مراقب بچه ی مریضش باشه،بعضی وقتا شبیه آدم غریبه ای میشه که صادقانه و بی چشم داشت درست جایی که حسابی به دردسر افتادی کمکت میکنه،بعضی وقتا شکل مردی میشه که صبحش پشت فرمون ماشین شب میشه تا شرمنده ی خونوادش نشه،بعضی وقتا شکل یه معلمه که دقیقا مصداق این جمله اس که میگه:معلمی شغل انبیاست،بعضی وقتام شکل یه کوهه یا آسمون یا حتی یه میوه مثل انار.حرفایی که گفتم شعار یا یه مشت حرفای قشنگ نبود،اعتقاد قلبیه منه،اعتقادی که تمام زندگیم روش استواره.گاهی وقتا میشه وقتی به یه کوه نگاه کردم برای چند لحظه بی اختیار اشک ریختم،به خاطر خدامو تمام مهربونیاش.آره خدای من هر لحظه به یه شکلیه.

  5. چه سوال قشنگی!
    من بچه که بودم خدا رو زرد می دیدم! مثه نور! یه چیزی توی مایه های خورشید :دی
    الان خدا رو یه نیروی برتر می بینم! آره همین، یه نیروی برتر!

  6. سلام
    سوالی که مطرح کردین موضوعیه که مدت ها ذهن منو به خودش مشغول کرده بود
    من بچه که بودم تصورم از خدا «یه ابر سفید خیلی بزرگ » بود.
    حالا که بزرگ تر شدم هنوز هم همون تصور رو دارم اما خیلی وقتا سعی کردم ازش فرار کنم
    نمی دونم چرا ولی از اینکه تصور خاصی از خدا داشته باشم واهمه دارم
    واسه همین یه تصویر خیلی مبهم رو جانشین اون ابر بزرگ سفید کردم

  7. سلام. من بچه كه بودم خدا را يه زن قد بلند با موهاي بلند مشكي تصور ميكردم كه خيلي قشنگ بود ولي آيناز ميگه: خدا هم زنه هم مرد. ولي براش مهم نيست قيافش چه شكليه ؟براش مهم اينه كه سايز خدا چقدره كه من ميگم همه جا هست؟ هميشه هر چيز بزرگي ميبينه ميگه آيا خدا از اين هم بزرگتره؟ و من ميگم آره. اخيرا هم ميگه به نظرم اگر خدا خودشو نشون ميداد من بهتر ميتونستم در موردش اظهار نظر كنم:)))

  8. سلام استاد
    از تصویر ابر بزرگی که تو ذهنم شکل می گیره واهمه دارم چون احساس می کنم خدا رو به شکل اشکال مادی دیدن درست نیست. یه بار که کوچکتر بودم این حرفو جایی زدم و سرزنش شدم. واسه همین هر زمان تصویری بخواد تو ذهنم شکل بگیره فکرمو عوض می کنمو سعی می کنم خدا رو به شکل چیز خاصی نبینم. واسه همین توی ذهنم مبهم باقی مونده. اتفاقا این موضوع اذیتم می کنه و خیلی وقتا دلم می خواد خدامو هرجور دلم می خواد دوست داشته باشم. دوست دارم بتونم گاهی باهاش قهر کنم گاهی بدون مقدمه و خیلی ساده باهاش حرف بزنم. دوست ندارم در قید و بند کلمات عربی یا قانون خاصی خدا رو تصور کنم و باهاش حرف بزنم. اما نمی دونم تا چه حد مجازم این کارو انجام بدم.بارها پیش اومده که به داستان موسی و شبان فکر کردم و هنوز هم نمی دونم آیا میشه اینطوری که آدما رو دوست داشت خدا رو هم دوست داشت؟
    راستش حالا که بحث خداست نکته جالبی به ذهنم رسید و اون اینکه
    خدا تنها معشوقي است كه عاشقاني دارد كه هيچ يك از بودن ديگري ناراضي نيست و هيچگاه يكي از آنها معشوقش را تنها براي خود نمي خواهد

  9. سلام
    جالب بود
    از موضع تربیتی نگاه کنی به این حرفهای جدیدت کلی دلالت داریم که راجع بهش حرف بزنیم
    در ضمن من ناخوداگاه در مورد شما با توجه به یکی از جملات شما قضاوت کردم و با صدای بلند فکرم بیان کردم فکر می کنم غیبت کردم و شاید تهمت زدم
    چون شما را نمی شناسم ولی روی نوشته شما قضاوتما کردم. حالا کنید.
    ابهام را در گذشته خود جستجو کنید شاید به چیزهای جدیدتری هم برسید
    قسمت اخر نوشته شما نشون میده که خانم هستید نه اقا!

  10. دكتر به نظرم روي اين موضوع كه خدا چه شكليه ميشه يه كار تحقيقي خوب انجام داد مثلا در گروه سني 5 الي 6 سال . خيلي راحت ازشون بپرسيم خدا را چه شكلي ميبييند وگفته هاشونو يادداشت كنيم. ميشه هم مقايسه كرد با ديدگاه بزرگترها كه به تفكر انتزاعي رسيدند. به نظرم خيلي قشنگ ميشه. حتي ميشه ازشون خواست خدا را نقاشي كنند.

  11. سلام
    باهاتون موافقم هر چند در پاسخ به دانشجوی قبلی نوشتم اندیشه ها و نگاه های ایشون پیامد تربیتی داره
    با نظر شما هم موافقم منتهی اما یه کار جامع و دقیق تر بین همه سنین از 3 به بالا که میشه هر سالی با سال‌های دیگر مقایسه کرد تا چهل و چهل و پنج سالگی
    منتهی این که سوال چی باشه را باید دقیق تر فکر کرد

  12. سلام،در جواب دوستی که گفته بودن دیدگاه چهارو احساس می کنن که جایی خوندن،می خواستم بگم احساستون کاملا بهتون اشتباه گفته چون چیزایی که نوشتم حاصل افکار خودم بود نه سرقت علمی و از این دست که شما گمان می کنید.اصلا چه دلیلی وجود داره که واسه یه سوال دلی،سوالی که هرکس واسه جواب دادنش به اعماق وجود خودش بازگشت می کنه کپی برداری کنم،در ثانی مگه تو فضای مجازی قوانین دنیای واقعی حاکمه که خیلیامون بخوایم واسه به به و چه چه دیگران خیلی از ظاهرسازی هارو بکنیم.
    بیاید یاد بگیریم که اینقدر زود در مورد هم قضاوت نکنیم.

  13. روي‌ماه‌و لاي‌ستاره‌ها
    يك‌نفر دنبال‌خدا مي‌گشت، شنيده‌بود كه‌خدا آن‌بالاست‌و عمري‌ديده‌بود كه‌دست‌ها رو به‌آسمان‌قد مي‌كشد. پس‌هر شب‌از پله‌هاي‌آسمان‌بالا مي‌رفت، ابرها را كنار مي‌زد، چادر شب‌آسمان‌را مي‌تكاند. ماه‌را بو مي‌كرد و ستاره‌ها را زير و رو.او مي‌گفت: خدا حتماً‌يك‌جايي‌همين‌جاهاست. و دنبال‌تخت‌بزرگي‌مي‌گشت‌به‌نام‌عرش؛ كه‌كسي‌بر آن‌تكيه‌زده‌باشد. او همه‌آسمان‌را گشت‌اما نه‌تختي‌بود و نه‌كسي. نه‌رد پايي‌روي‌ماه‌بود و نه‌نشانه‌اي‌لاي‌ستاره‌ها.
    از آسمان‌دست‌كشيد، از جست‌وجوي‌آن‌آبي‌بزرگ‌هم.آن‌وقت‌نگاهش‌به‌زمين‌زير پايش‌افتاد. زمين‌پهناور بود و عميق. پس‌جا داشت‌كه‌خدا را در خود پنهان‌كند.زمين‌را كند، ذره‌ذره‌و لايه‌لايه‌و هر روز فروتر رفت‌و فروتر.
    خاك‌سرد بود و تاريك‌و نهايت‌آن‌جز يك‌سياهي‌بزرگ‌چيز ديگري‌نبود.نه‌پايين‌و نه‌بالا، نه‌زمين‌و نه‌آسمان. خدا را پيدا نكرد. اما هنوز كوه‌ها مانده‌بود. درياها و دشت‌ها هم. پس‌گشت‌و گشت‌و گشت. پشت‌كوه‌ها و قعر دريا را، وجب‌به‌وجب‌دشت‌را. زير تك‌تك‌همه‌ريگ‌ها را. لاي‌همه‌قلوه‌سنگ‌ها و قطره‌قطره‌آب‌ها را. اما خبري‌نبود، از خدا خبري‌نبود.نااميد شد از هر چه‌گشتن‌بود و هر چه‌جست‌وجو.آن‌وقت‌نسيمي‌وزيدن‌گرفت. شايد نسيم‌فرشته‌بود كه‌مي‌گفت‌خسته‌نباش‌كه‌خستگي‌مرگ‌است. هنوز مانده‌است، وسيع‌ترين‌و زيباترين‌و عجيب‌ترين‌سرزمين‌هنوز مانده‌است. سرزمين‌گمشده‌اي‌كه‌نشاني‌اش‌روي‌هيچ‌نقشه‌اي‌نيست.نسيم‌دور او گشت‌وگفت: اينجا مانده‌است، اينجا كه‌نامش‌تويي. و تازه‌او خودش‌را ديد، سرزمين‌گمشده‌را ديد. نسيم‌دريچه‌كوچكي‌را گشود، راه‌ورود تنها همين‌بود. و او پا بر دلش‌گذاشت‌و وارد شد. خدا آنجا بود.سال‌ها بعد وقتي‌كه‌او به‌چشم‌هاي‌خود برگشت. خدا همه‌جا بود؛ هم‌در آسمان‌و هم‌در زمين. هم‌زير ريگ‌هاي‌دشت‌و هم‌پشت‌قلوه‌سنگ‌هاي‌كوه، هم‌لاي‌ستاره‌ها و هم‌روي‌ماه.

  14. يش از اينها فكر ميكردم خدا

    خانه اي دارد ميان ابرها

    مثل قصر پادشاه قصه ها

    خشتي از الماس وخشتي از طلا

    پايه هاي برجش از عاج وبلور

    بر سر تختي نشسته با غرور

    ماه برق كوچكي از تاج او

    هر ستاره پولكي از تاج او

    اطلس پيراهن او آسمان

    نقش روي دامن او كهكشان

    رعد و برق شب صداي خنده اش

    سيل و طوفان نعره توفنده اش

    دكمه پيراهن او آفتاب

    برق تيغ و خنجر او ماهتاب

    هيچكس از جاي او آگاه نيست

    هيچكس را در حضورش راه نيست…
    تازه فهميدم خدايم اين خداست

    اين خداي مهربان و آشناست

    دوستي از من به من نزديك تر

    از رگ گردن به من نزديك تر….این شعر آقای قیصر امین پور حرف دل من استوخدای من حالا چه زیباست.شعر زیاد بود ولی زیبا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *