دیشب یه دوست زنگ زد (البته قبلش چند بار با یه شماره متفاوت زنگ زد و جوابی نگرفت – این بدان معناست که خلق و خوی من بسیار متفاوت تر از قبله – مجبور شد با شماره خودش زنگه بزنه) و با ایما و اشاره بگه تلفن قبلی من بودم و نهایت درخواست حضور در یه جایی. دیگه این روزا اتفاقات عجیب و غریب کم نمیفته. دیشب! البته اگه بشه اسمشا بذاری شب (به نظرم اسمش صبحه تا شب) یکی تصمیم گرفته بود به قلب یه افعی شلیک کنه قدیما ما هم تو یه موقعیتا یه کارایی می کردیم. دیشب اما فقط بی صدا گذشتیم. کمی انسوتر، یکی داشت یه چیزایی پاک میکرد از آن هم گذشتیم. فکر می کنم اگه بخوام یه چیزا تو زندگی برای خودم داشته باشم اون صداقته. حتی همه عالم جمع بشن صداقتما بگیرند دوست ندارم از دستش بدم. امیدوارم روزی نیاد که صداقتم رنگ ببازه!

پ ن:

فکر میکنم حداقل اینجوری تو ذهن خودمه هیچ وقت حسود نبودم اما دیشب به بعضی کارای بعضی ادما حسودیم شد.

دیدگاه درباره “صداقت!

  1. گاهی آنقدر بدم می آید
    که حس میکنم باید رفت
    باید از این جماعت پُرگو گریخت
    واقعا می گویم
    گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
    حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
    ازاین جهانِ بی جهت که میا،که مگو،که مپرس!
    گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
    گوشه ی دوری گمنام
    حوالی جایی بی اسم،
    بعد بی هیچ گذشته ای
    به یاد نیارم از کجا آمده،کیستم، اینجا چه می کنم.
    بعد بی هیچ امروزی
    به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست.
    گاهی واقعا خیال می کنم
    روی دست خدا مانده ام
    خسته اش کرده ام.
    راهی نیست
    باید چمدانم را ببندم
    راه بیفتم…بروم.
    ومی روم
    اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
    کجا…؟!
    کجا را دارم٫ کجا بروم؟”
    سیدعلی صالحی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *