زاهد خودپرست کو؟ تا که ز خود رهانمش

درد شراب بی خودی از خم هو چشانمش

گر نفسم به او رسد در نفسی، به یک نفس

تا سر کوی میکشان، موی کشان کشانمش

زهد فروش خودنما، ترک ریا نمی کند

هر چه فسون دیدمش، هرچه فسانه خوانمش

هر چه به جز خیال او قصد حریم دل کند

در نگشایمش برو از در دل برانمش

گر شبکی خوش از کرم، دوست درآید از  درم

سر کنمش نثار ره، جان به قدم فشانمش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *