من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نیایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر درنتوان زد از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگربربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده

نکنم خاصه در ایام اتابک دوهوایی

2 thoughts on “گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

  1. طالعم دیدم در آغوش زمان

    دست معشوقی نهاده در میان

    با نگاهش شوق در جانم دمید

    لرزه بر دل شد صدایش را شنید

    راز دل گفتم به جان و دل خرید

    تارهای عشق بر جانم طنید

    هر چه دیدم عشق بود و شور بود

    ساحلی آرام و پر از نور بود

    همدم من گشت و دل شیدا نمود

    تشنه بودم آب را بر من گشود

    ابر شد بارید بر این تفته خاک

    از دلش روئید عشقی پاک پاک

    جـــاودان شد عشق مـا از خاک رفت

    دل در ایــــن ایــــام تــــا افلاک رفت

    نغمــه امّید بــــــــر جانــــــم نشست

    روح و ریحانم شد این ققنوس مست

    مهــــــر او را در دلم جـــــا داده ام

    من بــه امّیدش در اینجــــا مانده ام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *