یکی مطرب همی خواهم در این دم که نشناسد ز مستی زیر از بم
حریفی نیز خواهم غمگساری ز بی خویشی نداند شادی از غم
همه اجزای او مستی گرفته مبدل گشته از اولاد آدم
مسلمانی منور گشته از وی مسلم گشته از هستی مسلم
چو با نه کس بیاید بشمری ده ده تو نه بود از ده یکی کم
خدایا نوبتی مست بفرست که ما از می دهل کردیم اشکم
دهل کوبان برون آییم از خویش که ما را عزم ساقی شد مصمم
دهلزن گر نباشد عید عید است جهان پرعید شد والله اعلم
پراکنده بخواهم گفت امروز چه گوید مرد درهم جز که درهم
مگر ساقی بینداید دهانم از آن جام و از آن رطل دمادم
مرادم کیست زین ها شمس تبریز ازیرا شمس آمد جان عالم
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد
بر هر چه همیلرزی میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد
آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد
سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد
بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد
جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد
سلام
استاد خوب خوانندگان را با مباحث متنوعتون به مشرق و مغرب مي پرونيد و خودتون در مركز نشستين همرا با سكوت باوقارتون و لج دربيارتون بر پر حرفي ما انگشت حيرت ميگزيد
اشكال نداره جالبه شما اون قضيه هيچ مگو را آورديد اما كو گوش شنوا تازه بيشتر از قبل هم همه حرف زدند!!
يه پديده تو علوم هست بهش ميگن پديده وارونگي فكر كنم تو اين محله يه همچين پديده اي رخ داده سايت مال شماست ما هي چي چي ميگيم؟؟
اما خداييش دست شما درد نكنه
من كه ازاين اشعار كيف ميكنم
قصه مولوي و شمس آدم را به خيلي چيزا متوجه ميكنه من به اون چيزا خيلي فكر ميكنم……….
سلام
شاید شما سکوت دیدید ولی: کی پست میذاره؟ کی افکار اونایی که اینجا نظر میدن رو هدایت میکنه؟ کی فعلاً خیلی تو حال و هوای شمس و مولانا و ایناس؟
چندتا شعر با مضامین تقریباً مشابه که میشه از توش نظرات نویسنده رو خوند غیر از اینه؟؟ البته خیلی قشنگه.
اما مولانا زدگی پیدا کردیما!!! یه هویی یادم میاد که یه روزی یه متن ده صفحه ای نوشتم که همش نقد و توهین به رومی/بلخی!! بالاخره یه کم افکار رو سمت دیگه ای میبره که.
چند بر سنگم زنی من شیشه ی جان نیستم
چند پامالم کنی خون شهیدان نیستم
ای مسلمان، مسلمانی اگر این است و بس
من یهودم، کافرم، گبرم، مسلمان نیستم!
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را ویرانه کردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت
من ترا مشغول میکردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بی خویش بردی در حرم
عقل را بیگانه کردی عاقبت
شمع عالم بود لطف چاره گر
شمع را پروانه کردی عاقبت
یک سرم این سوست یک سر سوی تو
دو سرم چون شانه کردی عاقبت
دانه ای بیچاره بودم زیر خاک
دانه را دردانه کردی عاقبت
دانه را باغ و بستان ساختی
خاک را کاشانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بتر
مردی و مردانه کردی عاقبت
کاسه ی سر ازتو پر ازتو تهی
کاسه را پیمانه کردی عاقبت
جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردی عاقبت
شمس تبریزی که مر هر ذرّه را
روشن و فرزانه کردی عاقبت
“مولانا