دیشب شاید بعد حدود 15 سال زیر سقف خدا خوابیدم. کنار ادمای پاک و بی غل و غش. هر چند مگه این اپاچیا میذارن ادم تو صحرا و دشتم راحت بخوابه. واقعا اسمون پر ستاره خدا همراه بشه با شیطنت چند تا ادم چه صحنه خاطره انگیزی میشه. دیشب تجربه عجیبی بود. اما من ظاهرا خیلی تغییر کردم. دوستان برا یه کار پیامک میدادن همزمان صد تا صدتا. من اما با اینکه طرح مال خودم بود و نتیجه را هم میدونستم تو خواب و بیداری موندم تا پیامکا را بفرستن صبح موقع اذان صبح بهشون گفتم تمام پیامکاتون بی خودی بود چون اون کار تمام شده بود. هاج مونده بودند خوب چرا دیشب گفتی بفرستیم. نمیدونم شاید اگه همراهی این ایامشون نبود صبحم راستشا بهشون نمیگفتم. خوشحالم دور و برم ادمایی هستند با اینکه کمی بیش از نصف سن منا دارن از من پاک تر و ارزشی ترن. حاضرن شبا نخوابن اما یه جایی یه اتفاقی بیفته. صبح برگشتنی ساکت و تو خودشون بودن منم چون کلاغ اول و دوما پرپر شده میدونستم خوشحال!!! نزدیکای اصفهان تازه فهمیدن که چه خبره بیشتر عصبانی شدن. تحلیل تربیتی این صحنه ها واقعا ناممکنه. یه گروه درگیر یه کاری بشن بخش عمده ای از کار حل بشه خوب واقعا جای خوشحالی داره اما فقط به دلیل شیطنت من (خودمم نمیدونم چرا اینکارا با این سه تا کردم)  و یه جور سرکار رفتن اصلا با حس خوبی از من جدا نشدن، با اینکه دیروز عصر کلی انرژی مصرف کردن اخرین کارا با هم انجام بدیم. حالا که به این ایام و اتفاقات پیش رو نگاه میکنم به بچه ها و صداقتشون حسودیم میشه، حتی بازی که دیشب سرشون در اوردم را صادقانه نگاه کرده بودند شاید دلیل ناراحتیشونم همین بود. امیدوارم خدا بهترین ها را تو زندگی براشون بنویسه.

پ ن 1: چند تا از دوست صمیمی من این روزا نیستن چشم به راهشونم خدایا راضیم به هرچی براشون بنویسی ولی دوست دارم ببینمشون! به خصوص حاج علی شاید سه سالی باشه سیر ندیدمش غیر از یکی دو تلفن کوتاه. تازگیا دل نازکتر شدم. دیشب زیر اسمون خدا یه لحظه یاد عزیزام افتادم که یه گوشه کره خاکی دارن وظیفشونا انجام میدن شاید چهار پنج سال پیش هیچ وقت پیش بینی این فاصله را نمیکردم. دلم برا همشون تنگ شده!!!

پ ن 2: یکی از دوستان دو شب پیش پیام داده بود الهی شهید بشی  (البته دقیقش این بود: ان شا الله عاقبتتان ختم به شهادت بشود). خیلی خوشحال شدم اخرش شهید بشم البته یه تحلیل اینه که از کارام راضی بود اما اون موقع که پیام به دستم رسید خیلی خوشحال نشدم تو فکرم این بود خوبه شهید بشم اما کاش فرصت بشه تمام چیزایی که قراره انجام بدم تموم بشه بعد شهید بشم. دیشب زیر اسمان صاف خدا یه لحظه یادم افتاد و به بچه ها گفتم خندیدن گفتن تو شهید که هیچ، نمی میری از دستت راحت بشیم. بهشون گفتم ولی عجیب احساس خسران میکنم چرا اون موقع که پیام اومد این فکرا کردم. البته جالب ظهر دیروز یه جایی یه ادم ثناگو و مداح با یه لقبی منا صدا کرد که خودم مونده بودم یعنی اگه میشد شاخ دربیارم شاخم کل کره زمینا میگرفت.

پ ن 3: این یه هفته را دور از خانواده بودم کنار هم نبودیم هر چند دو سه هفته قبل هم نبودیم و اگر هم بودیم همون نبودیم بود. دیروز عصریه بدجور احساس میکردم که حق دیگرانا تضییع میکنم امیدوارم یه روز بیاد که من بتونم جبران کنم زحمات عزیزانم چه بچه هایی که درگیر کارام بودن و بیشتر از من زحمت میکشن چه ادمایی که حق به گردنم دارن و من مجبورم یه جاهایی حقشونا تضییع کنم. ارزو میکنم حضرت زهرا (س) اجرشون بده. گذشت اونا نبود خیلی کارا نشد بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *