دیشب اخرای شب یه دوست زنگ زد. بعد از گله و گله گذاری (بر وزن همون کلاه گذاری خودمون) نظرش این بود که این غربت باید تحمل کرد. بلاخره این غربت عواقب زیادی داره و البته یه پیشنهاد سخاوتمندانه داد که خانم بفهمن کلا از هستی ساقطم. به نشانه ادب و دوستی حرفاش تایید کردم، اما از دیشب تا حالا هر چه فکر میکنم اینکه غریبم و دلیل غربتما پیدا نمیکنم چرا ایشون حس کرد بود ما حالا باید غربتا تحمل کنیم مثلا من قبلا چی داشتم که حالا ندارم؟ چه اتفاقاتی برام افتاده؟ چیزی یادم نیومد. البته حضورم در محافل مربوط به دانشگاه تقریبا به صفر رسیده و این به آن معی نیست من جلسات دانشگاه را حتی اون موقع که مدیر بودم میرفتم در مجموع روش من همین جوریه هر جا حس کنم حضورم فایده ای نداره نمیرم. البته حضورم در گروه اون قدر است که پاسخ گوی نیاز دانشجوهام باشه در بقیه سنگرایی که دارم اتفاقا انرژی چند برابری میذارم. دارم فکر میکنم من که این روزا طبق برنامه ای که در حوزه های علمی، سیاسی، اقتصادی تعریف کردم کار خودما میکنم چه دلیلی داره دیگران اینجوری فکر کنن. شایدم دوستم می خواست با پیشنهاد سخاوتمندانه اش از برنامه های دور و نزدیک با خبر بشه که این یکی محاله فعلا قصد هیچ حرکتی جز اتمام بازی هایی که شروع کردم ندارم!! این یعنی اینکه فعلا مبارزه ادامه داره و من به روش خودم کار خواهم کرد.
پ ن 1: این روزا حس میکنم قبلا خیلی به بشریت ظلم کردم و اندازه همون قبلا باید کار کنم تازه بی حساب بشیم!
پ ن 2: تازگی چیزایی میبینم که قبلا نمیدیدم دیروز تو یه جلسه به یه دوست گفتم مجوز صادر کنه حال یکیا اساسی بگیرم گفت من اخه چکاره ام دو تا تحلیل میشه داشت یعنی بله حالشا بگیر یه تحلیلم اینه که تو که حال این بدبختم میگیری چرا مجوز شرعیشا از من میخوای (کاش دو سال سه سال پیشم مواضع اینجوری بود).
پ ن3: دیشب یه دوست که قبلا به من گفته بود مردم ازارم معذرت خواهی کرد. این یعنی باورای دوستام بعد از برخی اتفاقات کاملا دگرگون شده و قضاوتاشونم دیگه مثل قبل نیست. چه میکنه این تعلیم و تربیت از نوع کاربردیش!
کودک تو جور دگر باش یک نسل از من گذشته
از پاره پاره شدنها از زخم خوردن گذشته
چون موم باش این زمانه هر لحظه شکلی عوض کن
دوران مفرغ بهسر شد هنگام آهن گذشته
اینجا اگر سبز باشی آماج تیغ بلایی
خاری به چشم زمان شو فصل شکفتن گذشته
این نقش گلها که بینی جا پای سرخ بهار است
وقتی که با پای زخمی از کویوبرزن گذشته
آزادگی چون فسیلی در قعر گور آرمیده
دور شجاعت سرآمد عهد تهمتن گذشته
در بیخیالی منیژه بر مرکبی از تجمل
عمری است با صد افاده از چاه بیژن گذشته
با دیگران هرچه شد باش زندانی قلب خود باش
دیگر زمان قدیم از خودگذشتن گذشته
دور صلاح است و سازش آسایش است و نوازش
در بحر لالا بیارام رود تتن تن گذشته
آیینهام پیش رویت بیهودهای که به جاده
هرچند از پا فتاده عمرش به رفتن گذشته
دلدادگی را رها کن نقد دلت را نگهدار
گاه گرفتن رسیده وقت سپردن گذشته
.
هر لحظه آیینهواری میآید از رو به رویم
دل گوید او را به چنگ آر میگویم از من گذشته
“مهدی ملکی”