یه پلاک، که بیرون زده از دل خاک
روی اون، اسمیه از یه جوون
یه پلاک، از دل خاک
یه پوتین، فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین
استخون، یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون
یه جوون، که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید
دختری، که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید
یه پدر، بیست و چند ساله و چند ماهه چشماشو دوخته به در
مادری، منتظر واسه دیدن قامت و روی پسر
یه پلاک، از دل خاک…
عشق یعنی یه پلاک، که زده بیرون از دل خاک
عشق یعنی یه شهید، با لبای تشنه سینه چاک
عشق یعنی یه جوون، یه جوونه بی نام و نشون
عشق یعنی یه نماز، با وضو گرفتن توی خون
عشق یعنی انتظار، تو دل یه مادر بیقرار
چشم تر مونده به راه، واسه نشون یه مزار
عشق یعنی یه پدر، که شبها بیداره تا سحر
عشق یعنی یه خبر، خبر یه مفقود الاثر
یه پلاک،که بیرون زده از دل خاک،روی اون،اسمیه از یه جوون…
یه پلاک از دل خاک…
یه پوتین،فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین…
استخون،یه کلاه با یه عکس، وصیت نامه ی غرق خون…
یه جوون،که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید،دختری که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید…
یه پدر،بیست و چند سال و چند ماهه چشماشو دوخته به در،مادری منتظر واسه دیدن قامت و روی پسر
یه پلاک از دل خاک…
روی اون، اسمیه از یه جوون
یه پلاک، از دل خاک
یه پوتین، فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین
استخون، یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون
یه جوون، که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید
دختری، که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید
یه پدر، بیست و چند ساله و چند ماهه چشماشو دوخته به در
مادری، منتظر واسه دیدن قامت و روی پسر
یه پلاک، از دل خاک…
عشق یعنی یه پلاک، که زده بیرون از دل خاک
عشق یعنی یه شهید، با لبای تشنه سینه چاک
عشق یعنی یه جوون، یه جوونه بی نام و نشون
عشق یعنی یه نماز، با وضو گرفتن توی خون
عشق یعنی انتظار، تو دل یه مادر بیقرار
چشم تر مونده به راه، واسه نشون یه مزار
عشق یعنی یه پدر، که شبها بیداره تا سحر
عشق یعنی یه خبر، خبر یه مفقود الاثر
یه پلاک،که بیرون زده از دل خاک،روی اون،اسمیه از یه جوون…
یه پلاک از دل خاک…
یه پوتین،فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین…
استخون،یه کلاه با یه عکس، وصیت نامه ی غرق خون…
یه جوون،که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید،دختری که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید…
یه پدر،بیست و چند سال و چند ماهه چشماشو دوخته به در،مادری منتظر واسه دیدن قامت و روی پسر
یه پلاک از دل خاک…
پ ن:
۱- جمعه تو مسیر برگشت یه بخش مسیرا بالای ۱۸۰ اومدم یه بار یکی سرعت ماشین باباش گرفته بود تا ثابت کنه من خیلی بیشتر از اونی که میگم رانندگی میکنم اما من یادم نیومد. البته جمعه عصر داشتم تمرین یه چیزی می کردم. شنبه البته تو شهر تو بزرگراه چند بار با ماشین دور خودم چرخیدم. قبلا سال ۸۶ این تجربه را عینا انجام داده بودم. حالا باید دید بعدش چه اتفاقی میفته.
۲- یه دوست یه بار پاشا گذاشت جلو پام از کنارش گذاشتم اما این دفه خوب اگه پاشا بیار جلو خدا میدونه چه اتفاقی میفته
۳- تو دانشگاه اصفهان یکی شبیه یکی بود می خواستم کامل امتیازا را جمع کنم بازی تموم بشه اما امکانش نبود! یارو شانس اورد وگرنه دیگه!!!!!!!
۴- صبح جمعه تو دانشگاه قم هر کاری کردم یه بچه ۴، ۵ ساله را از اومدن داخل دانشگاه منصرف کنم نشد که نشد. این یعنی اینکه تخصص ما خیلیم به درد نمی خوره. البته باباش قبول کرد دانشگاه نیاد اما بچه قبول نکرد رو ما را بگیره
۵- حدسم درست پروژه هشت تایی تبدیل شده به دو. امیدوارم نتیجه همونی بشه که باید
چه ها در نظر داشتید و چه ها شد نبودید
غنیمت پس از جنگ ناگه خدا شد نبودید
مرام شماها و یاد شماها دریغا
که بعد ازشما عکس در قاب ها شد نبودید
عجب گوهر اشکی از چشم این مادران رفت
همه گردن آویز پتیاره ها شد نبودید
شما زیر خروارها خاک آسوده خفتید
که بره کشان همه اغنیا شد نبودید
که قرآن سر نیزه اشقیا شد ندیدید
که ایمان به پول و طلا مبتلا شد نبودید
به دریای خون شما کشتی سود راندند
هزار اسکله بهر غارت به پا شد نبودید
سر این که از مال مردم که باید بدزدد
چه درگیری و فتنه و ماجرا شد نبودید
عبادت ریا شد خدا ناخدا شد ندیدید
حیا بی حیا شد روا ناروا شد نبودید
مهدی ملکی
*شاعر، این شعر رو جلو کامران تو یه مراسم خونده. میخواستند بکشندش.