باور کن اگر اینگونه میدانستم که امروز میدانم انگونه عمل میکردم اینگونه نشود. اما نمیدانستم باور کن انچه امروز می کنم برای آن است که فردا اینگونه نباشد. البته نه فقط به خاطر تو به خاطر همه انانی که در پی حق هستند و حق طلب، تشنه عدالتند و عدالت خواه به خاطر باور همه انها ایستاده ام و در راندهای بعد …..
لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَفْرَحُونَ بِمَا أَتَوْا وَيُحِبُّونَ أَنْ يُحْمَدُوا بِمَا لَمْ يَفْعَلُوا فَلا تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفَازَةٍ مِنَ الْعَذَابِ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ
وَلاَ يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ أَنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِّأَنفُسِهِمْ إِنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدَادُواْ إِثْمًا وَلَهْمُ عَذَابٌ مُّهِينٌ
پی نوشت
کسی از من خواست که اینگونه بمانم به خاطر اعتقاد و اعتمادش تا انتها خواهم ماند به خاطر پاکیش و صداقتش و نگاه و باوری که به من داشت هر چند باورم این است که او خود می تواند.
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست
به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست
به بندگی و صغیری گرت قبول کند
سپاس دار که فضلی بود کبیر از دوست
به قولی: مرد، اونه که حرف حق میزنه
که پای حرفای خودش میمونه
تنهای تنهام که بشه غمی نیس
مرد روی پای خودش میمونه
مهر خوبان دل و دين از همه بيپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زيبا برد
تو مپندار كه مجنون سر خود مجنون شد
از سمك تا به سماكش كشش ليلا برد
من به سرچشمه خورشيد نه خود بردم راه
ذرهای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خسى بى سر و پايم كه به سيل افتادم
او كه مى رفت مرا هم به دل دريا برد
جام صهبا ز كجا بود، مگر دست كه بود؟
كه به يك جلوه دل و دين ز همه يكجا برد
خم ابروى تو بود و كف مينوى تو بود
كه در اين بزم بگرديد و دل شيدا برد
خودت آموختيام مهر و خودت سوختيام
با برافروخته رويى كه قرار از ما برد
همه ياران به سر راه تو بوديم ولى
خم روى تو مرا ديد و ز من يغما برد
همه دلباخته بوديم و پريشان كه غمت
همه را پشت سرانداخت، مرا تنها برد
علامه طباطبایی
خوش به حال من و دريا و غروب و خورشيد
و چه بي ذوق جهاني که مرا با تو نديد…
نه کف و ماسه- که ناياب ترين مرجان ها
تپش تب زده ي بغض مرا مي فهميد…
ما به اندازه ي هم سهم ز دريا برديم
هيچ کس، مثل تو و من، به تفاهم نرسيد