کبوترى روى زمین مى‏نشیند. نگاهش مى‏کند. گندم‏ها را با پاهایش پخش مى‏کند. به نظر مى‏آید دنبال چیزى است. روى سنگ کوچک قبر ام‏البنین مى‏نشیند. این سو و آن سو مى‏رود. کبوتران دیگرى کنارش مى‏نشینند. خادم آنجا که چفیه قرمز رنگى به صورتش بسته است با جاروى بلندش آنها را از جا بلند مى‏کند. وسط آسمان مى‏چرخند. صداى زمزمه‏اى مى‏آید. دستش را به نرده‏ها مى‏گیرد. به عقب برمى‏گردد. پیرزنى به سجده رفته است و با امام حسن(ع) حرف مى‏زند. آرزویش را مى‏گوید: «خدایا فرج امام زمان را برسان.» تنش مى‏لرزد. سردش مى‏شود. آرزوى همیشگى مادرش. چندین سال پیش مادر پشت همین دیوارهاى سنگى، اشک‏هایش را نثار زمین داغ بقیع کرده و آرزوى دیدن امام عصر را کرده بود. وقتى از مادر پرسید: «چرا امام زمان نمى‏آید؟» مادر گفت: «ما بنده‏هاى ناسپاس خدا هستیم امام دلش از دست همه ما خون است.» و او دلش نمى‏خواست جزو آن بندگان ناشکر باشد. مى‏گفت : «نمى‏خواهم امام از دست ما برنجد برویم جایى که بنده ناشکر نباشد.» و مادر دستى روى سرش مى‏کشید و مى‏گفت: «همه جا حضور خدا را باید حس کنیم.»

 باز نگاهش افتاد وسط بقیع، آنجا که چهار امام خوابیده بودند. وقتى با مادر به زیارت امام رضا(ع) مى‏رفت، همه جا چراغانى بود، و باز هم مردم مى‏گفتند: «امام رضاى غریب.» و حالا بقیع را مى‏دید و قبر چهار امام که با پاره‏سنگ‏هایى نشان گذاشته بودند و شمع و چراغى هم نداشت. همان روز به مادر گفت: «یک بسته شمع بدهیم خادم‏ها براى آنها روشن کنند.»

 مادر اشک‏هایش را با پشت دست پاک مى‏کرد و مى‏گفت: «امام‏هاى ما غریب‏اند، غربت خاک بقیع است که این همه عاشق را تا اینجا مى‏کشاند.» مادر همیشه هر کجا که روضه مى‏رفت به مداح اهل بیت(ع) مى‏گفت که براى امام حسن(ع) بخواند. یک روز از مادر پرسید: «امام حسن چرا غریب بود؟» و مادر گفته بود: «دشمن‏هاى اسلام امام را آزار مى‏دادند و حتى سجاده را از زیر پاهایش مى‏کشیدند.» پس از آن تا مدت‏ها توى فکر بود. دلش مى‏خواست قبر امام حسن(ع) را از نزدیک زیارت کند. یک شب که همه‏اش توى فکر بود خواب دید که نورى در آسمان چرخید و به صورتش خورد، و او بلافاصله دیدن مزار امام حسن را خواسته بود.

 در عالم خواب صدایى به او مى‏گفت: «دست‏هاى کوچک دعایت را بالا ببر.» و او دست‏هایش را بالا مى‏برد، و صداى آمین از آسمان مى‏آمد. فرداى آن شب نماز خواند. دعا کرد و خدا را به خاطر همه خوبى‏هایش شکر کرد، و وقتى مادر هر دوشان را براى زیارت خانه خدا ثبت‏نام کرد، باز هم دست‏هاى دعا را بالا برد و گفت: «خدایا به دست‏هاى کوچک من نگاه کردى و حالا مى‏خواهم که بابا هم برگردد. براى یک شب هم که شده کنارش بنشینم و او را تماشا کنم.» مادر بارها از بابا برایش گفته بود. اینکه به بچه‏هایى که پدر نداشتند محبت مى‏کرد. آنها را با خود پارک مى‏برد روى کولش سوارشان مى‏کرد برایشان قصه مى‏گفت. همه اهل محل بابا را دوست داشتند.

 آن شب روى تخت چوبى بابا که حالا جیرجیرش هم درآمده بود دراز کشید و از پنجره ستاره‏ها را نگاه کرد. بزرگترین ستاره را که نگاه کرد زیر لب گفت: «تو باباى من هستى مى‏خواهم باهات حرف بزنم.» ستاره چشمک زد و او باز هم گفت: «بابا تو بین ستاره‏هاى دیگر هستى، تنها نیستى، ولى من و مادر خیلى خسته شدیم، مى‏خواهیم برگردى.» آسمان را ابر کوچکى گرفت و ستاره رفت و او هر چه نگاه کرد، پیدایش نکرد و آسمان رعد و برقى زد و قطره‏هاى باران به پنجره کوبید.

 مادر سفره افطار را پهن کرده بود و کتاب دعایش را مى‏خواند و او لبخند بابا را از توى قاب چوبى نگاه مى‏کرد. خوشحال بود که به تکلیف رسیده است و مى‏تواند همراه مادر سفره افطار بیاندازد و سحر نیز به او کمک کند. به عکس بابا باز نگاهى انداخته و زیرلب گفته بود: «بابا به جاى تو هم روزه مى‏گیرم.» و بابا باز لبخند زده بود. صداى ناله یاکریم باز از ایوان مى‏آمد. نیمه ماه از توى ابرها نگاهش مى‏کرد. صداى اذان از مسجد مى‏آمد: «اللّه‏اکبر» با صداى زنگ از جا پرید.

 قار قار کلاغ در خانه پیچید و او کلاغ سیاه را از پشت پنجره روى دیوار حیاط نگاه کرد هنوز هم قار قار مى‏کرد. قلبش تاپ تاپ مى‏کرد. مادر در حیاط را باز کرد. چند دقیقه بعد که وارد اتاق شد رنگ به صورت نداشت. مادر همیشه در انتظار بابا بود؛ و حالا که هشت سال و هشت ماه از اسارت بابا مى‏گذشت باید با پیکر بى‏جانش که سختى‏هاى اسارت را به جان خریده بود، وداع مى‏کردند. مادر نگاهى به او انداخت و گفت: «همه چیز تموم شد.» بابا آمده بود ولى … و از توى طاقچه هنوز لبخند مى‏زد و آنها را نگاه مى‏کرد. مادر اشک‏هایش را پنهان کرده و روى تخت کنارش نشسته بود. صداى مؤذن مى‏آمد: «لا اله الا اللّه‏». آن شب تا اذان صبح با مادر نشستند. آلبوم عکس‏هاى بابا را که توى جبهه‏ها گرفته بود نگاه کردند.

مادر از شهامت‏هاى بابا برایش گفت، از مهربانى‏هایش. از اینکه هر وقت دلش مى‏گرفت به حرم امام رضا(ع) مى‏رفت و با او درد دل مى‏کرد. مادر از امام حسن(ع) و مظلومیت‏هایش، از حضرت زینب و صبورى‏هایش، برایش حرف‏ها گفت، و او فقط به یک چیز فکر مى‏کرد به بابا … به آغوش گرمش که گرمى‏بخش دل‏هاى ناآرام بچه‏هاى بى‏پدر بود. به این فکر بود که دلش مى‏خواست یک شب در آغوش او مى‏خوابید و برایش قصه مى‏گفت. حرف‏هاى مادر را دیگر نمى‏شنید. دست‏هاى کوچکش را بالا برد و به طرف آسمان و زیر لب آرام گفت: «خدایا کارى کن که صبور باشم.» مادر دست‏هایش را گرفت و فشرد، به آنها بوسه زد. قطره‏هاى اشک مادر روى دست‏هایش ریخت و گفت: «دخترم، بابا به آرزویش رسید. او توى این دنیا آرام و قرار نداشت و حالا تو باید راهش را ادامه دهى.» دلش مى‏خواست مثل بابا به مردم فقیر کمک کند تا بابا خوشحال شود.

 نگاهى به دور و برش مى‏اندازد. عده‏اى دعا مى‏خوانند. عده‏اى اشک مى‏ریزند و راز و نیاز مى‏کنند. خادم‏ها همچنان زمین داغ بقیع را جارو مى‏کشند. چند پسر کوچک عرب، کیسه‏هاى کوچک گندم را به طرفش مى‏گیرند و التماس مى‏کنند که بخرند. کیسه‏اى گندم مى‏خرد، شمعى روشن مى‏کند. کنار دیوار بقیع مى‏گذارد. با خودش مى‏گوید: «مادر کدام قسمت از این قبرستان خاموش خوابیده است؟» سنگ قبر مادر نیز سنگ سیاه کوچکى است که گاهى کبوترى روى آن مى‏نشیند.

 آرزوى دیرینه مادر، دفن شدن کنار تربت پاک امام رضا(ع) بود و حالا … مادر خادم حرم امام رضا بود. زمین آن را جارو مى‏زد، به زوارها کمک مى‏کرد. زندگیش را وقف خدمت به امام هشتم کرده بود. با خود گفت: «دیدن قبر غریب امام حسن را مى‏خواستم، ولى اى کاش مادر را هم داشتم.» مادر پس از شهادت بابا، از طپش قلب رنج مى‏برد. دکتر فکر و خیال را براى او سم مى‏دانست. بیشتر اوقات مادر قلبش مى‏گرفت. هر روز باید قرص‏هاى قلبش را سر ساعت مى‏خورد. روزى که مادر لباس احرام برایش دوخت، به او گفت: «تنت کن». وقتى لباس را پوشید مادر خندید و گفت: «مثل فرشته‏ها شدى، حالا برایم دعا کن و از خدا بخواه تنم خاک پاى امام رضا(ع) شود.» و او اشکش درآمد. گوشه‏اى نشست و بغض کرد. مادر موهاى بلندش را نوازش کرد و گفت: «ما همه امانت خدا هستیم، باباى تو تمام آرزویش شهادت در راه حق بود. هنر مردان بزرگ شهادت است. باید افتخار کنى به اینکه پدرت مرد بزرگى بود.»

 آن شب که خبر شهادت بابا را آوردند، باران مى‏آمد و یاکریم گوشه ایوان ناله مى‏کرد. قارقار کلاغ همسایه‏ها را به کوچه کشانده بود. فرداى آن روز همسایه‏ها پرچم سیاه به در حیاط زدند. مردم دسته دسته مى‏آمدند و به مادر تبریک و تسلیت مى‏گفتند؛ و او عکس بابا را روى سینه مى‏فشرد و مى‏خواست که مونس شب‏هایش باشد با آن تخت چوبى و سجاده‏اى که بوى تن بابا را مى‏داد. در مراسم شب هفت بابا، مداح مى‏خواند و مردم به سینه مى‏زدند. از غریبى‏هاى آقا امام حسن مى‏گفت و مادر ناله مى‏کرد. هر سال روز شهادت امام حسن(ع)، مادر نذرى مى‏داد. همسایه‏ها کمک مى‏کردند و بین خانواده‏هاى فقیر و بى‏سرپرست پخش مى‏کردند. 

 او هم در دلش دعا مى‏کرد که خدا مادر را سلامت نگاه دارد و حالا مادر اینجا کنار شهداى بقیع خوابیده است. دلش مى‏خواست براى لحظه‏اى روى مزار مادر مى‏نشست و شمعى برایش روشن مى‏کرد. نسیم ملایمى مى‏آید. شمع خاموش مى‏شود. کبریت مى‏کشد. نرده‏ها را مى‏فشارد و با صداى بلند گریه مى‏کند.

صداى پیرزن مى‏آید: «دخترم میلاد امام حسن(ع) است گریه نکن. چنین روزى کنار قبر چهار امام سعادت مى‏خواهد.» مى‏گوید: «ده سال پیش وقتى به محبت مادر نیاز داشتم مادر مرا تنها گذاشت و توى بقیع براى همیشه خوابید.» پیرزن نگاهى به سر تا پاى او مى‏اندازد و مى‏گوید: «پس پدرت؟» نفسى عمیقى مى‏کشد و از توى کیف دستى‏اش پلاک و زنجیر بابا را درآورد. نگاه پیرزن برقى مى‏زند و سرش را پایین مى‏اندازد: «چه سعادتى، آنها پیش خدا خیلى عزیز بودند، دخترم سفیدبخت بشى.» پلک‏هایش را روى هم مى‏گذارد. مادر را مى‏بیند. شاخه‏هاى گل یاس توى دستش مى‏گذارد به طرفش مى‏آید: «براى پدرت ببر.» شمع را توى دست مادر مى‏گذارد: «براى امام حسن ببر.» مادر مى‏خندد: «میلاد امام حسن است همه جا چراغانى است.»

 لامپ‏هاى رنگى روى مزار چهار امام روشن بود. بوى عود مى‏آمد و کبوتران روى مزار مى‏چرخیدند. شمع‏هاى روشن توى دست بچه‏هایى که همه زنجیر و پلاکى به گردنشان آویزان بود، به چشم مى‏خورد. صداى مادر آمد: «بچه‏هاى شهدا هستند.»

خادم‏ها با جاروهاى بلندشان جارو مى‏زدند و گلاب روى سر بچه‏هاى شهدا مى‏ریختند. مادر شکلات‏هاى رنگى را روى سر آنها مى‏ریخت. صداى خنده‏هایشان مى‏آمد. بوى گلاب به مشامش خورد. پلک‏هایش را باز کرد. بچه‏هایى که دست مادرانشان را گرفته بودند و مشت مشت گندم براى کبوتران مى‏ریختند و بلند بلند مى‏خندیدند. قطره‏هاى باران به صورتش خنکى مى‏بخشند.

 با چشم دنبال مزار مادر مى‏گشت. دلش مى‏خواست صورتش را به خاک مزارش مى‏گذاشت. مثل آن روز توى گلزار شهدا که صورتش را به صورت بابا چسبانده بود و بوى کربلا مى‏داد. لبخند روى لبان بابا خشک شده بود. بابا شیمیایى شده بود و پس از هشت سال و هشت ماه توى اسارت به شهداى دیگر پیوست. از این همه سال‏ها فقط تصویرى در عکس‏هایش داشت و صورت تکیده بابا در تابوتى که با پرچم ایران بابا را در برگرفته بود چشمانش نیمه باز بود. چشم‏هاى سبز او که همرنگ برگ گل یاس بود و همیشه حسرت دیدنش را داشت و حالا …

صداى مادر باز مى‏آید: «صداها را مى‏شنوى.» برگشت. نگاهش کشیده شد سمت مزار چهار امام. بچه‏هاى کوچک دست‏هایشان را بالا گرفته بودند و دعا مى‏کردند براى فرج امام زمان

 نورى به صورتش خورد و ملائکه‏هایى را دید که دور نور جمع بود. گفت: «مادر خوشحالم که جاى خوبى هستى، بابا را مى‏بینى؟» مادر خندید بابا توى باغ گل یاس با هم‏سنگرهایش نشسته است، میلاد امام حسن را جشن گرفته‏اند. گفت: «من از پشت نرده‏ها باید شما را ببینم.» مادر سبدى پر از شکلات به طرفش گرفت: «امروز روز خوبى است براى من و بابات، منتظریم خطبه عقدتان خوانده شود. لبخند زد»

صداى ناله یاکریم مى‏آمد. چشمانش را باز کرد. پیرزن رفته بود و مقدارى گندم و شمع نیم‏سوخته‏اى به جا گذاشته بود کبوترى روى نرده‏ها نشسته بود و او را نگاه مى‏کرد

 مادر هم خوشحال بود از اینکه خطبه عقد توى مدینه خوانده مى‏شود. وقتى عمو او را براى پسرش خواستگارى کرد، از وى قول گرفت میلاد امام حسن توى مدینه کنار تربت چهار امام و مامان باشند. همه کاروانیان مى‏دانستند که امشب عقدکنان او است. عمو ترتیب همه کارها را داده بود گل و شیرینى و شکلات. مهریه‏اش چهارده سکه بهار آزادى و یک جلد کلام‏اللّه‏ مجید و یک سبد گل یاس بود، و چادر سفید مادر که با آن به عقد بابا درآمده بود تسلى دل پر دردش بود. 

 مؤذن مى‏خواند. قدم‏هایش را آهسته برمى‏دارد. به طرف مسجد پیامبر(ص) مى‏رود. کبوتران روى گنبد سبز نشسته‏اند و بال‏هایشان را تکان تکان مى‏دهند. دلش مى‏خواست این کبوتران نیز شاهد زندگى دخترى که پدرش را فقط در رویاها مى‏دید، باشند. دخترى که در سال‏هاى بى‏کسى مادر را نیز در بقیع به یادگار گذاشت و تنها امید و دلخوشى‏اش عشق به امام حسن بود و اینک مادر آنجا در جوار آنها آرام خوابیده است.

 این بار عمو بود که سال‏هاى تنهاییش را پر کرد و دست نوازش بر سرش کشید و خواست که او را براى تنها فرزندش خواستگارى کند. اشک‏هایش بى‏اختیار پایین مى‏آید. نگاهش به در خانه فاطمه زهرا است. و قفلى که از آن آویزان است. خادم‏هاى حرم مردم را هل مى‏دهند و زیر لب غرولند مى‏کنند. مردم باز هجوم مى‏آورند و دو رکعت نماز اطراف خانه حضرت به جا مى‏آورند. صلوات مى‏فرستند و باز او در فکر بچه‏هاى فاطمه‏زهرا(ص)، که چه حالى داشتند. یک دور تسبیح مى‏فرستد. همان تسبیحى که مادر از کنار حرم امام رضا براى بابا خریده بود و بابا با آن هر روز براى امام حسن ذکر مى‏فرستاد. دانه‏هاى یاقوتى آن را در دستانش مى‏فشرد و زیر لب مى‏گوید: «بى بى مادر از شما، برایم مى‏گفت و وقتى مادر رفت، بابا به خوابم مى‏آمد و از شما و غریبى‏هاى فرزندانت برایم گفت.»

 اشک‏هایش را با پشت دست پاک مى‏کند. سر را به سجده مى‏گذارد. براى لحظه‏اى خوابش مى‏برد. مى‏رود پیش مادر، پیش بابا. بابا شال سبزى را روى روى شانه‏هایش مى‏اندازد و مى‏گوید: «امشب شب بزرگى است، ما کنارت هستیم.» مادر انگشترى را که نگین زیبایى دارد به انگشتش مى‏کند و مى‏گوید: «هدیه بهشت است.» بوى بهشت. بوى عود بوى گلاب. نفس عمیقى مى‏کشد. بلند مى‏شود. انگشترى مادر که روزى یادگار پدر بود، توى انگشتش بود. آن را مى‏بوید و مى‏بوسد.

 دو رکعت نماز براى مادر و بابا خواند. جمعیت فشار مى‏آورند. خادم مسجد که زنى سیاه چهره و قد بلند بود به عربى چیزى گفت. حرم پیامبر را دور زد صلوات فرستاد براى شادى روح مادر و بابا نیز دعا کرد.

ماشین‏هاى مخصوص شست و شو حیاط را نظافت مى‏کردند. کبوتران از این سو به آن سو مى‏رفتند. صداى اذان مى‏آمد. نماز را زیر آسمان پر از ستاره خواند. نگاهش به کبوتران بالاى سرش بود که عمو خود را به او رساند. شاخه‏هاى گل یاس را توى گلدان گذاشته بود و عکس بابا وسط گل‏ها لبخند مى‏زد. چادر سفید مادر را عمو به سر او انداخت و چشمانش برقى زد و گفت: «شبیه مادرت هستى.» نگاهى به خودش انداخت. خنده‏اش گرفت. دو چال روى گونه‏هایش افتاد مثل مادر وقتى از ته دل مى‏خندید و او خنده‏هایش را عاشقانه دوست داشت.

 عمو گفت: «پس از دعاى توسل خطبه خوانده مى‏شود هر کجا که بخواهى.» بلافاصله گفت: «عمو مى‏خواهم زیر همین گلدسته‏هاى حرم، کنار کبوترهاى حرم باشم.» عمو خندید: «مادر و بابا هم که حتما باشند.» گفت: «آنها که حتما هستند.»

پس از مراسم دعاى توسل، روى سنگ‏هایى که برق آنها چشم‏ها را مى‏زد، نشستند. روحانى کاروان براى آنها از رشادت‏هاى آقا امام حسن(ع) گفت از ظلم‏هایى که به او شده بود و سپس گفت: «حالا که میلادش است باید براى هدیه بزرگى که خداوند براى عالم بشریت فرستاد، خدا را شکر کنند.»

 اشک‏هایش باز سرازیر شد. نگین انگشترى مادر را روى لب‏هایش گذاشت آن را بوسید. شال سبز بابا را روى شانه‏هایش لمس کرد. بابا از میان گل‏هاى یاس لبخند زد و گفت: «امشب فقط لبخند بزن.» عمو آرام گفت: «براى شادى روح این پدر و مادر قهرمان دعا کنید.» همه صلوات فرستادند. دست‏هاى دعا بالا رفت. او هم دست‏هایش را بالا برد همان دست‏هاى کوچک دعا که همیشه به طرف آسمان مى‏رفت.

 خطبه خوانده شد. قطره‏هاى باران روى سرشان ریخته شد. بوى گل یاس بلند شد. شکلات‏ها بین جمعیت پخش شد. بچه‏ها با خوشحالى شکلات‏ها را در دهانشان مى‏گذاشتند. خادم‏ها به عربى مى‏گفتند: «شکرا». پسرعمو نیز دست‏هایش را بالا کرد و خدا را شکر کرد. عمو هر دو را بوسید. پلاک و زنجیر بابا را به گردن او انداخت. عکس بابا از توى قاب چوبى خندید. صداى مادر آمد: «آرزوى همیشگى‏ام بود که خوشبخت شوى چه کسى بهتر از پسرعمو.»

روحانى کاروان یک جلد کتاب از زندگى امام حسن(ع) به آنها هدیه کرد. عمو توى گوش پسرعمو گفت: «یادگار برادرم را به دست تو مى‏سپارم.» و سپس او را بوسید و توى گوشش گفت: «امشب بهترین و بزرگترین شب زندگى‏ام است.» پسرعمو کنارش نشست. زنجیرى را که کعبه میناکارى‏شده به آن آویزان بود به گردنش انداخت و از ته دل خندید. عمو بلیط سفر به کربلا را به آنها هدیه داد.

 کبوترى کنارش نشست. مشتى گندم را که پیرزن کنار دیوار بقیع به جا گذاشته بود برایش ریخت. کبوتران دیگر نیز به او پیوستند. بوى گندم باران‏خورده مشامش را پر کرد. صداى جیرجیرکى از دور مى‏آمد. قاب عکس بابا را توى سینه فشرد. پلک‏هایش را بست. مادر روبه‏رویش نشسته بود، سجاده‏اى را برایش روى زمین انداخت و شنید که گفت: «دو رکعت نماز براى فرج امام زمان بخوان.»

 سرش را به سجده گذاشت. مردم از کنارش مى‏گذشتند. سر و صداى بچه‏هایى که به عربى سرودى را مى‏خواندند مى‏آمد. ماشین‏هاى شست و شو هنوز نظافت مى‏کردند. لامپ‏هاى گلدسته روشن بود و کبوتران دور آن مى‏چرخیدند. صداى زمزمه‏اى از دور مى‏آمد: «شاید این جمعه بیاید … شاید …» برمى‏گردد، پیرزن پاهایش را همچنان روى زمین مى‏کشد و دور مى‏شود.

پیام زن: نرگس قنبرى

46 thoughts on “دست‌های کوچک دعا (این داستانا یه بار دیگه هم استفاده کردم اما چون مناسبت داره تکرار کردم)

  1. فلك را ركن آرامش شكسته / زمين را اشك غم در گل نشسته
    ملائك جمله در جوش و خروشند / خلائق جمله از ماتم خموشند
    تسليت بر شما و همه دلدادگان اهل بيت (ع) فرا رسيدن ايام حزن و اندوه

  2. الزامش اینه که من کلا باید نظر بدم و چون باید منطقی نظر بدم باید بخونم بعد نظر بدم مشکل از انرژی من نیست از متن شماست آخه وقت با ارزش اجازه نمی ده این قدر طولانی برای چیزی وقت بذارم اما شما به جای کل کل با من خلاصه اش را می نوشتید بهتر بود

  3. سلام مجدد
    دفعه دیگه قبل از اپ کردن مطالب نظر کارشناسی شما را هم می گیرم. در ضمن اصلا قصد کل کل کردن نداشتم اگر نوشته من چنین احساسی در شما ایجاد کرده بنده بی تقصیرم . خوب تازه می تونی نظر ندی لازم نیست نظر ادم منطقی باشه
    نمیدونم چرا با اینکه گمنامی اما یه جورایی می شناسمت
    یعنی داری لو میری و احتمالا پیدات می کنم
    ولی داستان جالبیه هر وقت که می خونم بازم برام تازگی داره .
    توصیه می کنم بخونش

  4. حيف از خون شهدا كه فرزندانشان اينگونه آرزوي آغوششان را داشتند و صد افسوس كه آن خونهاي پاكي كه بر زمين ريخت شد نردبان ترقي كساني كه آن خونها را چون جام شراب نوشيدند و وقيحانه مستي كردند و بر خونها خيانت نمودند. واي اگر از پس امروز بود فردايي. نگاه كنيد بر خانواده باكري چه ستمي ميرود ……………….ايام شهادت پيامبر اكرم و امام حسن مجتبي را تسليت عرض ميكنم

  5. باشه دکتر می خونم به خار شما اما سربازان گمنام غیر قابل شناسایی هستند ولی اگه شناختید زنگ بزنید تا کارشناسی کنم راندمان کار بالا میره

  6. بله ما که قرار شد کارشناسی متون را به شما واگذار کنیم کل کل هم نکنیم
    فکر کنم باید مدیر سایت را عزل و شما را به جایش نصب نماییم. در این صورت مشکل کارشناس و کارشناسی حل میشه یاد اون روزا به خیر که بعضیا کارشناسی می کردن ما هم که از کار کارشناسی سر در نیاوردیم که نیاوردیم

  7. هميشه من اولين نظرا ميدادم:)) واي چقدر دير اومدم:((( سلام بر همه دوستان و دكتر نوروزي . من جهت رعايت حال همه و از اونجايي كه اساسا دستي در كار خير دارم خلاصه داستان را مينويسم تا ببينيم نظر كارشناسي گمنام چيه ؟ بلكه مستفيض شديم.خلاصه: دختر بچه اي كه پدرش مفقود الاثره با مادر، منتظر پدر هستند تا خبر شهادتش را ميارند . در بقيع دعا ميكنه براي فرج امام زمان خلاصه اين روند ادامه داره مادرش خادم امام رضا ميشه بعد مادرش مييمره و بعد هم با پسر عموش تو حرم عقد ميكنند. خب حالا نظرمو ميدم : دلم ميخواست الان مكه يا مدينه بودم. اين شبها منو دعا كنيد كه سخت محتاجم.

  8. من که مثل بچه ادم نشستم تو خونه دارم کارما انجام می دادم
    از بس این دانشگاه بی سر و صاحبه و استاداشم ….. دو ساعت همین جور دارم نظرات بعضیا را تایید می کنم مگه شما دانشجو نیستین. مگه شما درس و مشق ندارین. این چه وضعیه یه ذره کار علمی انجام بدین بذارین منم کارا خودما بکنم نفرینتون می کنما که دیگه نتونین نظر بدین

  9. در ضمن مامان آیناز ضمن علیک (چی شد)
    بنده بی تقصیرم اینا همشون استادشون ازشون مقاله نخواستن. برا همین سرگردان تو نتن. البته اگر هم مقاله خواسته و سوال داده حتما مهم نبوده که نشستن و کامنت می نویسن.
    در مورد دعا هم ما حرفی نداریم ولی نتیجه را خدا داند

  10. همان ور که گفتید دست شما واقعا تو کار خیر ان شائ الله اجر شما با ایزد تعالی مرا ب قول دوستان گفتنی روشن کردید در مورد نظر کارشناسی باید بگم از این متن زیبا یه فیلم فارسی عامه پسند عالی در می یاد ما هم که همه طرفدار عوام الناسیم

  11. دكتر به من تيكه ميندازين؟ من دارم جواب سوالاتتون راپيدا ميكنم خيلي طولاني ميشه. مقاله هم تا يه جايي پيش رفته ايشالا آماده ميشه. ولي خوبه آدم گاهي هم يه سر به سايت استادش بزنه ببينه دنيا دست كيه؟:)))

  12. من چون خیلی مثل شما مهمم کاری جز کارشناسی ندارم اما باید بگم کیفیت پایین اساتید بقیه دانشجو ها رو از درس و مشق رو گردان و به کامنت گذاری وادار می کنه البه همه از بی کاری نیست که کامنت می ذارن به خاطر احساس دینی است که به شما دارند

  13. جدن 1- یعنی من به گردن شما حق دارم
    2- یعنی کامنت بنویسین حقتونا ادا کردین
    چه شود
    خوب شد گفتی ما بلاخره داریم یه چیزایی می فهمیم
    فقط این کیفیت پایین اساتیدا نفهمیدم یعنی چه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!

  14. شما نه فقط ب گردن من که بر همه ی امت کامنت گذارر حق دارید ” همه مومنان بر گردن برادران دینی خود دارای حق هستند” ضمنا حق و مسوولیت به قول پایان نامه شما دو طرفه است
    به علاوه ما در پی ازدیاد فهمیم اگه به دست اومد من از گمنام بودن تعییر نام می دم و اسمم را هر چی شما گفتید می ذارم

  15. در مورد پایان نامه که خوب تبیین نوشتم حق و مسئولیت دو روی سکه است!!!!!!!!
    می بینی حفظش کردم اما چه ربطی داشت اون نظر یه بنده خدای دیگه است (این به معنی مخالفت من نیست اونجا نظر کسی را اوردیم.
    این که ما به گردن امت کامنت گذار حق داریم این جوری فکر نکردیم (ولی حالا دیگه میشه قطعی تر فهمید که این ازدیاد فهم دست پخت کیه بشین کار خودتا انجام بده).
    البته نمیدونم فهم از چه جنسی دنبال می کنی که بعد اسمتا عوض کنی یا نکنی
    در مورد برادران مومنم خوب حق با شماست منتهی اول باید ثابت کنی من و تو مومنیم بعدشم برادر دینی هستیم بعدش راجع به حق گردن همدیگه فکر می‌کنم

  16. من کاری به بحث های گمنام(حمید!) با استاد ندارم و اونچه برام جالبه اینه که آخرین نظر استاد در ساعت 12:52 دقیقه بوده(بگیریم ساعت 1 بامداد) و استاد در ساعت
    42: 7 صبح دوباره نظر جدید دادن! میدونین یعنی چی:

    یعنی اینکه اگه استاد ساعت 1 رفته باشه بخوابه؛ حداقل نیم ساعت طول کشیده خوابش ببره. یعنی حدود ساعت 30: 1 بامداد! بعد حوالی ساعت 30: 6 صبح از خواب بیدار شدن و بعد از نماز و صبحانه راهی اینترنت شدن و همون موقع نظرشونو دادن دوباره. حالا میدونین یعنی چی؟ هنوزم نمی دونین؟

    حالا میگم.
    یعنی اینکه استاد کلا 5 ساعت در طول شبانه روز می خوابن!

    سوالات تحقیق:
    1- استاد این همه انرژی را با این خواب کم از کجا می آورند؟
    2- چرا ما نمی توانیم با فقط 5 ساعت خوابیدن، به کارهای مختلفی چون تدریس در دانشگاه، انجام امورات اداری در مدیریت کل فرهنگی دانشگاه، شنیدن درد دل های دانشجویان مختلف با جنس و طرز تفکرات مختلف و بحث با آدم های متفاوت در دانشگاه و غیر دانشگاه، راهنمایی دانشجویان(چه آنانی که پایان نامه با استاد دارند چه ندارند) و … برسیم؟
    3- چه ارتباطی با حداقل خواب و موفقیت های استاد وجود دارد؟

    نتیجه گیری:
    با حداقل خواب در طول شبانه روز هم می توان انسان موفقی بود!!

    پیشنهاد:
    شما هم می توانید این حداقل خواب را تجربه کنید یا از بی خوابی می میرید یا هم استاد می شود!

    موفق باشید……………

  17. با سلام خدمت اقای محمودی و شرکاء
    البته اینجوری هم که شما گفتین نیست شایدم اصلا نخوابیدم از بس این کامنت گذاران فعال دیشب مزاحمم شدند مجبور شدم بیدار بمونم کاراهای عقب افتاده خودما جمع و جور کنم
    در ضمن حوزه فرهنگی دانشگاه را تحویل دادم البته قبلش یه دو سه تایی تعهد برای خودم تدارک دیده بودم یعنی بیکار نشدیم اما خوب از حوزه فرهنگی دانشگاه راحت شدیم
    فکر می کنم خواب و خوردن و سایر مسایل زندگی بستگی به شرایط داره و ما می توانیم خودمون سازگار کنیم. من معمولا در حدود 5 الی 7 ساعت در شبانه روز می خوابم میانگین شش ساعت بعضی وقتها هم نمیشه خوابید احتمالا اون روزا می میرم
    بعد دوباره زنده میشم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

  18. چه جدل احسني شد.:)))) دكتر اين دانشجوهاتون خيلي دلشون از كيفيت پايين اساتيد خونه. من كه دلم فقط از يكي خونه. خون نه اينطوريا……… اما قبلا گفتم قضيه يارو است : در مراسم خاكسپاري يه نفر، كسي از فاميل مرحوم ميگه : مرحوم دوست نداشتن كسي براشون سياه بپوشه و ناراحت باشه . كسي از جمعيت ميگه مرحوم شكر خورده ما ميخايم بهش احترام بذاريم. الان حكمت اساتيد ما هم همينه ما ميگيم نميخايم فلاني به ما درس بده اما فلاني ميگه شما شكر خوردين من ميخام علم و دانشتونو زياد كنم. البته شايدم بدن ما گرمه هنوز حاليمون نيست ايشون چقدر ما را از بار سنگين علميشون بهره مند كردند:)))))))). البته بي انصافي نشه ما دانشجوهايي هم مثل همكلاسي خودم داريم كه اساسا همه را نيك و نيكو! ميبينه يعني اين كه ما خيلي نقد ميكنيم به پاچه خواري ايشون و محصولات باغ باباش در:)))))). راستي دكتر چرا اينا همه اسماشون مستعاره ؟ خوشم مياد از شجاعت بودن خودم و نه اضطراب عدم اينها. يعني ميگين دكتر نوروزي برا من ميزنه يا پاپوش درست ميكنه؟ بعيده….. حالا دكتر ما كه خواهر ديني شما هستيم تا در نظر شما چه مقبول افتد……لوووووول

  19. راستي به فلاسفه موجود توصيه ميكنم مقاله اسلاوي ژيژك تحت عنوان ” چرا از انقلابيگري اعراب ميترسيد؟” را حتما بخونند. جديده جديده مربوط به همين وقايع اخير تونس مصر اردن و…..

  20. چون من از اسم حمید متنفرم باید بیام و دو باره نظر بدم آقای محمودی عزیز دکتر به خاطر من خواب شبانه و نوشین بامداد رحیل را از دست دادند واقعا شرمنده اما به جاش سلول های خاکستری مغزشون را از خواب بیدار کردند و این خوبه … از دکتر هم بپرسید همین را می گه

  21. خدمت مامان ایناز
    لازم به زدن ما نیست اولا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!
    ثانیا من به کسی گفتم با اسم واقعی و نه با اسم غیر واقعی البته بخش عمده ای از بچه ها را لحن و جهت گیری هاشون می شناسم البته گاها دانش فنی مدیر سایت هم به دادمون می رسه و می فهمیم که چه کسی از کجا و چه ای پی با ما در ارتباطه
    این از این لحاظ گفتیم که همه کامنت گذارا بدونن میشه رد پایی از اوشون پیدا کرد
    با این همه هر کس هر جور دوست داره زندگی می کنه
    البته مدیر سایت دیروز یه جایی افاضات فرمورده بودن که اینترنت وارد حریم شخصی افراد شده و از این حرفها که ما چون تخصصی نداشتیم
    عینا نظرش را می اوریم
    البته قصد ترساندن کسی حتی افراد گمنام را هم نداریم

  22. مامان آیناز از این که کیفیت اساتید را برای استاد تون تشریح کردید متشکرم امیدوارم استاد عزیز فهمیده باشن من هم به سان همکلاسی شما سر خم کرده و استدعا دارم اگه سانسور مانسور تو کار این سایت نیست شما مقاله ژیژک را برای سایر دوستان کپی کنید

  23. http://www.irna.ir/NewsShow.aspx?NID=30215051

    به گزارش ايرنا،’محسن نوروزي’ روز دوشنبه در سمينار ‘حريم خصوصي و راه هاي جلوگيري از نقض آن در دنياي فناوري اطلاعات’ در دانشگاه صنعتي اصفهان افزود: هنگامي كه كاربر به شبكه اينترنت متصل مي شود خودبخود اطلاعات وي در اختيار ديگران از جمله سرويس دهنده ها (ISP) قرار مي گيرد.
    وي تصريح كرد: در صورتي كه از سايت‌هايي كه پيشوند HTTP يا FTPدارند بازديد مي‌شود كليه‌ اطلاعات مي تواند توسط سرويس‌دهنده‌ اينترنت (ISP) قابل مشاهده باشد.
    نوروزي با اشاره به اينكه هنگام استفاده از اينترنت مشخصات رايانه‌‌ها در اختيار وب سايت‌هايي كه مرور مي شوند قرار مي‌گيرد، افزود: حفظ نكاتي كه مربوط به حريم خصوصي مي شود ضروري است.
    عضو واحد آموزش و پژوهش آگاهي رساني،پشتيباني و امداد (آپا)دانشگاه صنعتي اصفهان گفت:حريم خصوصي در دنياي فناوري اطلاعات شامل آدرس كامپيوتر، نوع نرم افزار، نوع مرورگر، آي پي آدرس، سرويس دهنده اينترنت، سيستم عامل و ساير مشخصات در فضاي مجازي مانند آدرس پست الكترونيكي است.
    به گفته وي توانايي افراد در كنترل و حفظ اطلاعات شخصي، جلوگيري از انتشار آن و توانايي در مخفي كردن اين اطلاعات از ديد ديگران در بحث حريم خصوصي از اهميت خاصي برخوردار است.
    نوروزي با اشاره به برخي روشها براي حفظ حريم خصوصي گفت: پاك كردن هرچند وقت يكبار كوكي ها در رايانه، استفاده از نرم افزارهاي پاكسازي كننده براي حذف رخدادنماها در سيستم هاي عامل و عدم استفاده از نرم افزارهاي غير اصل و قفل شكسته از جمله اين روشهاست.
    وي روشهاي ديگر حفظ حريم خصوصي در دنياي فناوري اطلاعات را عدم استفاده از فراداده ها در فايل هاي اطلاعاتي، پاك كردن اطلاعات شخصي از روي تلفن همراه و رايانه به هنگامي كه اين سخت افزارها براي تعمير در اختيار تعميركاران قرار داده مي شود، استفاده از نرم افزارهاي مخصوص فرمت و پاكسازي اطلاعات و رعايت نكات امنيتي در هنگام استفاده از اينترنت عنوان كرد.
    سمينار علمي’حريم خصوصي و راه هاي جلوگيري از نقض آن در دنياي فناوري اطلاعات’ توسط مركز تخصصي آگاهي رساني پشتيباني و امداد(آپا)در محل نمايشگاه دستاوردهاي پژوهشي دانشگاه صنعتي اصفهان برگزار شد.
    نمايشگاه دستاوردهاي علمي و فناوري دانشگاه صنعتي اصفهان تا دوازدهم بهمن ماه داير است.

  24. خدمت گمنام یا همون حمید که ازش متنفرید
    مگه وبسایت من میدون بازیه مقاله می خواین برید سرچ کنید پیدا کنید
    اون از کار کارشناسی دیشبت که خواب ما را حروم کرد اینم از امروز که می خوای سایت ما را تبدیل به پایگاه اطلاعاتی یه فیلسوف جامعه شناس کمی تا قسمت مشکل دار کنی
    بابا نظر مدیر سایت گذاشتم تهدید کنم
    این جا دموکراسی هست اما از همون نوع غربیش یعنی هر چه ما گفتیم شما باید بگید چشم و گرنه یه لولو درست می کنیم حالتونا بگیره

  25. واي دكتر اين بخش حريم خصوصي به درد مقاله من هم ميخوره كه نقض حريم خصوصي با اخلاق فناوري چه رابطه اي داره؟ خب ميفهمين چه كسي از كجا مطلب گذاشته ولي آدرس خونشونو كه پيدا نميكنين؟ :)))) راست ميگين لازم به زدن شما نيست چون قبلا كسان ديگري زحمتشو كشيدند. خدا همه ما را به صراط مستقيم هدايت كند……….اي كساني كه ايمان آورده ايد كل كل كرده هاش هيچ جا را نگرفتند كه شما بگيريد باشد كه عبرت بگيريد:))) در ضمن فرا رسيدن سي و دو سالگي انقلاب اسلامي را كه خودم و خودش همسنيم بهتون تبريك ميگم .

  26. اين ژيژك لامصب آدمو ديوونه ميكنه. در ضمن به نظرم ميرسه زن ستيزه چون ميگه زن اصلا وجود نداره . من در پي اينم يه خرده مطالبشو بررسي كنم ببينم تعليم تربيتي ديدگاههاش چي ميشه ؟ حالا دكتر من با اجازتون لينك مقاله اشو ميذارم صلاح دونستيد تاييد كنيد. ولي از كل كل دكتر و اين حميد خان دارم ميميرم از خنده:))

  27. بله جناب محمودی خوب ایشون برای ورود به سایت‌هایی از فیلترشکن استفاده می کنن لذا اینجوری فکر کردن که هر سایتی که ایشون تشریف می برند دیگران هم می تونن وارد بشن غافل از اینکه اصلا اینجوری نیست
    دیدگاه های ژیژک به فارسی هم منعکس شده است طبیعتا با اطلاعاتی که من دارم تعبیر و تحلیل ایشون از حرکت های مردمی با تعریف ایشون و سایر پست مدرن ها از قدرت گره می خوره
    مقاله را ندیدم حدس زدم

  28. خدايا! نخواه تا در اين روزي که با نام تو آغاز کرده‏ام، گناهي بر گناهانم افزوده شود.
    خدايا! مرا که اين همه در روزها و شب‏هاي مجبور، تنيده‏ام، فرصتي ببخش تا به هر آنچه پيمان بسته‏ام با تو وفا کنم. اين ثانيه‏هاي در خاک، سخت بر شانه‏ام سنگيني مي‏کند؛ اما هنوز هم به رسيدن دستانم به شاخساران بلند اجابت و رحمت اميدوارم. خدايا! مرا از ديروزهاي غفلتم بيرون بياور؛ مرا ببخش که اين بخشش از شکوه تو نخواهد کاست و تو را از آمرزش من زياني نخواهد رسيد.
    پروردگارا! مرا بر سفره بي‏انتهاي لطف خويش، به دو نعمت بزرگ ميهمان کن؛ نعمت‏هايي که همواره به سالکان سوخته جان طريقت خويش ارزاني داشته‏اي؛ طاعت در طليعه و آمرزش در شبانگاه. بگذار اين جذبه استخوان‏سوز را با تمام ياخته‏هايم نفس بکشم.
    پروردگارا! گام‏هاي مرا بر جاده‏هاي پرمخاطره شوق، استوار گردان. حاليا که بر دامنه‏هاي بندگي ايستاده‏ام، مرا به دره‏هاي مه‏آلود گناه و وهم، ملغزان. با سلسله نابکاران، به پرتگان آتشم مکشان.
    خدايا! فرصتم نده که جز بر تو توکل کنم. حصار تو سخت ايمن است و من براي گريز از خويش، تنها از تو شکيبايي مي‏جويم.
    شکوهي جز تو نمي‏شناسم. همه چيز با کلمه‏اي که تويي آغاز مي‏شود. خاک، جهنم من است؛ وقتي از آن رهايي نمي‏يابم. دنبال نشانه‏اي از تو مي‏گردم و تو نزديک‏تر، موج موج بر صخره‏هاي جانم مي‏کوبي.
    چه بي‏تاب در تکاپوي عطر عالمگير توام!
    «من در اين باديه صاحب‏نظري مي‏جويم راه گم کرده‏ام و راه‏بري مي‏جويم
    ترک ميخانه و بتخانه و مسجد کردم در رهِ عشقِ رُخت رهگذري مي‏جويم»

  29. سر کار خانم یا جناب اقای مهاجر این متن هم که از خودتون نیست یا به قول سقراط این‌گونه مینماید
    نمیدونم چرا ولی خیلی فکر می کنم میشناسمتون!!!!!!!!!!!!!!!
    تلاش کردم بشناسمتون نشد ولی می شناسمتون!!!!!!!!!

  30. سلام
    البته ما كه ابايي نداريم از معرفي خودمون.ولي خوب وقتي آدم ناشناس باشه راحت تر مي تونه حرف بزنه تا وقتي كه شناس.البته من اعلام آمادگي مي كنم براي مسابقه بيست سوالي.شما معرفي كنيد تا بنده تكذيب يا تصديق كنم.

  31. با سلام
    عيد(تولد رسول رحمت) همه دوستان و مخصوصا جناب اقاي دكتر نوروزي مبارك باشه.
    مناسب ديدم به اطلاع دوستان برسونم كه:
    ششمين جشنواره سراسري «دست‌هاي کوچک دعا» برگزار مي‌شود .
    معاون فرهنگي حوزه هنري آذربايجان شرقي از برگزاري ششمين جشنواره سراسري دست‌هاي کوچک دعا در سال آينده همزمان با نيمه شعبان خبر داد. به گزارش شهر جواد کريم نژاد در گفت و گو با پايگاه خبري حوزه هنري، افزود: فراخوان اين جشنواره از اواخر بهمن ماه آغاز و شرکت کنندگان تا 31 فرودين 1390 فرصت دارند آثار خود را به حوزه هنري آذربايجان شرقي ارسال کنند.
    وي با اشاره به اينکه اختتاميه اين جشنواره در سال 90 همزمان با نيمه شعبان برگزار مي‌شود،‌اظهار داشت: ترويج فرهنگ دعا و نيايش و جمع آوري مجموعه غني‌ترين احساسات خداجويي در ميان کودکان و نوجوانان از اهداف برگزاري اين جشنواره است.
    کريم نژاد،‌تبيين و ترويج ارزش‌هاي ديني مبتني بر فرهنگ و هنر و برقراري ارتباط ميان عوامل ديني و فرهنگي را از ديگر اهداف برگزاري جشنواره دست هاي کوچک دعا دانست.
    معاون فرهنگي حوزه هنري آذربايجان شرقي، با بيان اينکه اين جشنواره براي گروه سني زير 12 سال برگزار مي‌شود، گفت:‌ دغدغه‌ انتقال ارزش‌هاي ديني به کودکان براي مقابله با تهاجم فرهنگي و مبارزه با جنگ نرم انگيزه‌اي براي برگزاري اين جشنواره براي کودکان و نوجوانان شد.
    وي ادامه داد: علاقه‌مندان مي‌توانند آثار هنري خود را در زمينه هاي شعر،‌تصوير، نقاشي و انيميشن به دبيرخانه جشنواره ارسال کنند.
    کريم نژاد با تاکيد بر اينکه اين جشنواره بزرگترين جشنواره‌اي است که هميشه با استقبال عمومي مواجه شده است،گفت:‌در پنجمين جشنواره سراسري دست‌هاي کوچک دعا حدود 63 هزار و 450 اثر به ثبت رسيده است.

  32. با سلام
    دعایی که بیشتر امید اجابت آن می رود و زودتر به اجابت می رسد دعا برای برادر دینی است پشت سر او. (امام صادق علیه السلام)
    مهم این بود که گفته بشود اما همیشه اعتقاد بنده این است که کسی که باید مطلبی را بخواند و یا بفهمد همه چیز دست به دست هم میدهد و این اتفاق مبارک رخ می دهد. در ضمن جناب نوروزی اگر در اینجا این مطلب ذک نمیشد و جای دیگری می آوردم باز به نظر شما چند نفر می خواندن؟ به علاوه فکر می کنم اگر حتی یک نفر هم مطلع شود باز بنده به هدف خود رسیده ام از این حیث که مطلب مورد نظرم دیده شده و خوانده شده .
    با آرزوی توفیقات روزافزونتان در زندگی علمی و… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *