کبوترى روى زمین مى‏نشیند. نگاهش مى‏کند. گندم‏ها را با پاهایش پخش مى‏کند. به نظر مى‏آید دنبال چیزى است. روى سنگ کوچک قبر ام‏البنین مى‏نشیند. این سو و آن سو مى‏رود. کبوتران دیگرى کنارش مى‏نشینند. خادم آنجا که چفیه قرمز رنگى به صورتش بسته است با جاروى بلندش آنها را از جا بلند مى‏کند. وسط آسمان مى‏چرخند. صداى زمزمه‏اى مى‏آید. دستش را به نرده‏ها مى‏گیرد. به عقب برمى‏گردد. پیرزنى به سجده رفته است و با امام حسن(ع) حرف مى‏زند. آرزویش را مى‏گوید: «خدایا فرج امام زمان را برسان.» تنش مى‏لرزد. سردش مى‏شود. آرزوى همیشگى مادرش. چندین سال پیش مادر پشت همین دیوارهاى سنگى، اشک‏هایش را نثار زمین داغ بقیع کرده و آرزوى دیدن امام عصر را کرده بود. وقتى از مادر پرسید: «چرا امام زمان نمى‏آید؟» مادر گفت: «ما بنده‏هاى ناسپاس خدا هستیم امام دلش از دست همه ما خون است.» و او دلش نمى‏خواست جزو آن بندگان ناشکر باشد. مى‏گفت : «نمى‏خواهم امام از دست ما برنجد برویم جایى که بنده ناشکر نباشد.» و مادر دستى روى سرش مى‏کشید و مى‏گفت: «همه جا حضور خدا را باید حس کنیم.»

 باز نگاهش افتاد وسط بقیع، آنجا که چهار امام خوابیده بودند. وقتى با مادر به زیارت امام رضا(ع) مى‏رفت، همه جا چراغانى بود، و باز هم مردم مى‏گفتند: «امام رضاى غریب.» و حالا بقیع را مى‏دید و قبر چهار امام که با پاره‏سنگ‏هایى نشان گذاشته بودند و شمع و چراغى هم نداشت. همان روز به مادر گفت: «یک بسته شمع بدهیم خادم‏ها براى آنها روشن کنند.»

 مادر اشک‏هایش را با پشت دست پاک مى‏کرد و مى‏گفت: «امام‏هاى ما غریب‏اند، غربت خاک بقیع است که این همه عاشق را تا اینجا مى‏کشاند.» مادر همیشه هر کجا که روضه مى‏رفت به مداح اهل بیت(ع) مى‏گفت که براى امام حسن(ع) بخواند. یک روز از مادر پرسید: «امام حسن چرا غریب بود؟» و مادر گفته بود: «دشمن‏هاى اسلام امام را آزار مى‏دادند و حتى سجاده را از زیر پاهایش مى‏کشیدند.» پس از آن تا مدت‏ها توى فکر بود. دلش مى‏خواست قبر امام حسن(ع) را از نزدیک زیارت کند. یک شب که همه‏اش توى فکر بود خواب دید که نورى در آسمان چرخید و به صورتش خورد، و او بلافاصله دیدن مزار امام حسن را خواسته بود.

 در عالم خواب صدایى به او مى‏گفت: «دست‏هاى کوچک دعایت را بالا ببر.» و او دست‏هایش را بالا مى‏برد، و صداى آمین از آسمان مى‏آمد. فرداى آن شب نماز خواند. دعا کرد و خدا را به خاطر همه خوبى‏هایش شکر کرد، و وقتى مادر هر دوشان را براى زیارت خانه خدا ثبت‏نام کرد، باز هم دست‏هاى دعا را بالا برد و گفت: «خدایا به دست‏هاى کوچک من نگاه کردى و حالا مى‏خواهم که بابا هم برگردد. براى یک شب هم که شده کنارش بنشینم و او را تماشا کنم.» مادر بارها از بابا برایش گفته بود. اینکه به بچه‏هایى که پدر نداشتند محبت مى‏کرد. آنها را با خود پارک مى‏برد روى کولش سوارشان مى‏کرد برایشان قصه مى‏گفت. همه اهل محل بابا را دوست داشتند.

 آن شب روى تخت چوبى بابا که حالا جیرجیرش هم درآمده بود دراز کشید و از پنجره ستاره‏ها را نگاه کرد. بزرگترین ستاره را که نگاه کرد زیر لب گفت: «تو باباى من هستى مى‏خواهم باهات حرف بزنم.» ستاره چشمک زد و او باز هم گفت: «بابا تو بین ستاره‏هاى دیگر هستى، تنها نیستى، ولى من و مادر خیلى خسته شدیم، مى‏خواهیم برگردى.» آسمان را ابر کوچکى گرفت و ستاره رفت و او هر چه نگاه کرد، پیدایش نکرد و آسمان رعد و برقى زد و قطره‏هاى باران به پنجره کوبید.

 مادر سفره افطار را پهن کرده بود و کتاب دعایش را مى‏خواند و او لبخند بابا را از توى قاب چوبى نگاه مى‏کرد. خوشحال بود که به تکلیف رسیده است و مى‏تواند همراه مادر سفره افطار بیاندازد و سحر نیز به او کمک کند. به عکس بابا باز نگاهى انداخته و زیرلب گفته بود: «بابا به جاى تو هم روزه مى‏گیرم.» و بابا باز لبخند زده بود. صداى ناله یاکریم باز از ایوان مى‏آمد. نیمه ماه از توى ابرها نگاهش مى‏کرد. صداى اذان از مسجد مى‏آمد: «اللّه‏اکبر» با صداى زنگ از جا پرید.

 قار قار کلاغ در خانه پیچید و او کلاغ سیاه را از پشت پنجره روى دیوار حیاط نگاه کرد هنوز هم قار قار مى‏کرد. قلبش تاپ تاپ مى‏کرد. مادر در حیاط را باز کرد. چند دقیقه بعد که وارد اتاق شد رنگ به صورت نداشت. مادر همیشه در انتظار بابا بود؛ و حالا که هشت سال و هشت ماه از اسارت بابا مى‏گذشت باید با پیکر بى‏جانش که سختى‏هاى اسارت را به جان خریده بود، وداع مى‏کردند. مادر نگاهى به او انداخت و گفت: «همه چیز تموم شد.» بابا آمده بود ولى … و از توى طاقچه هنوز لبخند مى‏زد و آنها را نگاه مى‏کرد. مادر اشک‏هایش را پنهان کرده و روى تخت کنارش نشسته بود. صداى مؤذن مى‏آمد: «لا اله الا اللّه‏». آن شب تا اذان صبح با مادر نشستند. آلبوم عکس‏هاى بابا را که توى جبهه‏ها گرفته بود نگاه کردند.

مادر از شهامت‏هاى بابا برایش گفت، از مهربانى‏هایش. از اینکه هر وقت دلش مى‏گرفت به حرم امام رضا(ع) مى‏رفت و با او درد دل مى‏کرد. مادر از امام حسن(ع) و مظلومیت‏هایش، از حضرت زینب و صبورى‏هایش، برایش حرف‏ها گفت، و او فقط به یک چیز فکر مى‏کرد به بابا … به آغوش گرمش که گرمى‏بخش دل‏هاى ناآرام بچه‏هاى بى‏پدر بود. به این فکر بود که دلش مى‏خواست یک شب در آغوش او مى‏خوابید و برایش قصه مى‏گفت. حرف‏هاى مادر را دیگر نمى‏شنید. دست‏هاى کوچکش را بالا برد و به طرف آسمان و زیر لب آرام گفت: «خدایا کارى کن که صبور باشم.» مادر دست‏هایش را گرفت و فشرد، به آنها بوسه زد. قطره‏هاى اشک مادر روى دست‏هایش ریخت و گفت: «دخترم، بابا به آرزویش رسید. او توى این دنیا آرام و قرار نداشت و حالا تو باید راهش را ادامه دهى.» دلش مى‏خواست مثل بابا به مردم فقیر کمک کند تا بابا خوشحال شود.

 نگاهى به دور و برش مى‏اندازد. عده‏اى دعا مى‏خوانند. عده‏اى اشک مى‏ریزند و راز و نیاز مى‏کنند. خادم‏ها همچنان زمین داغ بقیع را جارو مى‏کشند. چند پسر کوچک عرب، کیسه‏هاى کوچک گندم را به طرفش مى‏گیرند و التماس مى‏کنند که بخرند. کیسه‏اى گندم مى‏خرد، شمعى روشن مى‏کند. کنار دیوار بقیع مى‏گذارد. با خودش مى‏گوید: «مادر کدام قسمت از این قبرستان خاموش خوابیده است؟» سنگ قبر مادر نیز سنگ سیاه کوچکى است که گاهى کبوترى روى آن مى‏نشیند.

 آرزوى دیرینه مادر، دفن شدن کنار تربت پاک امام رضا(ع) بود و حالا … مادر خادم حرم امام رضا بود. زمین آن را جارو مى‏زد، به زوارها کمک مى‏کرد. زندگیش را وقف خدمت به امام هشتم کرده بود. با خود گفت: «دیدن قبر غریب امام حسن را مى‏خواستم، ولى اى کاش مادر را هم داشتم.» مادر پس از شهادت بابا، از طپش قلب رنج مى‏برد. دکتر فکر و خیال را براى او سم مى‏دانست. بیشتر اوقات مادر قلبش مى‏گرفت. هر روز باید قرص‏هاى قلبش را سر ساعت مى‏خورد. روزى که مادر لباس احرام برایش دوخت، به او گفت: «تنت کن». وقتى لباس را پوشید مادر خندید و گفت: «مثل فرشته‏ها شدى، حالا برایم دعا کن و از خدا بخواه تنم خاک پاى امام رضا(ع) شود.» و او اشکش درآمد. گوشه‏اى نشست و بغض کرد. مادر موهاى بلندش را نوازش کرد و گفت: «ما همه امانت خدا هستیم، باباى تو تمام آرزویش شهادت در راه حق بود. هنر مردان بزرگ شهادت است. باید افتخار کنى به اینکه پدرت مرد بزرگى بود.»

 آن شب که خبر شهادت بابا را آوردند، باران مى‏آمد و یاکریم گوشه ایوان ناله مى‏کرد. قارقار کلاغ همسایه‏ها را به کوچه کشانده بود. فرداى آن روز همسایه‏ها پرچم سیاه به در حیاط زدند. مردم دسته دسته مى‏آمدند و به مادر تبریک و تسلیت مى‏گفتند؛ و او عکس بابا را روى سینه مى‏فشرد و مى‏خواست که مونس شب‏هایش باشد با آن تخت چوبى و سجاده‏اى که بوى تن بابا را مى‏داد. در مراسم شب هفت بابا، مداح مى‏خواند و مردم به سینه مى‏زدند. از غریبى‏هاى آقا امام حسن مى‏گفت و مادر ناله مى‏کرد. هر سال روز شهادت امام حسن(ع)، مادر نذرى مى‏داد. همسایه‏ها کمک مى‏کردند و بین خانواده‏هاى فقیر و بى‏سرپرست پخش مى‏کردند. 

 او هم در دلش دعا مى‏کرد که خدا مادر را سلامت نگاه دارد و حالا مادر اینجا کنار شهداى بقیع خوابیده است. دلش مى‏خواست براى لحظه‏اى روى مزار مادر مى‏نشست و شمعى برایش روشن مى‏کرد. نسیم ملایمى مى‏آید. شمع خاموش مى‏شود. کبریت مى‏کشد. نرده‏ها را مى‏فشارد و با صداى بلند گریه مى‏کند.

صداى پیرزن مى‏آید: «دخترم میلاد امام حسن(ع) است گریه نکن. چنین روزى کنار قبر چهار امام سعادت مى‏خواهد.» مى‏گوید: «ده سال پیش وقتى به محبت مادر نیاز داشتم مادر مرا تنها گذاشت و توى بقیع براى همیشه خوابید.» پیرزن نگاهى به سر تا پاى او مى‏اندازد و مى‏گوید: «پس پدرت؟» نفسى عمیقى مى‏کشد و از توى کیف دستى‏اش پلاک و زنجیر بابا را درآورد. نگاه پیرزن برقى مى‏زند و سرش را پایین مى‏اندازد: «چه سعادتى، آنها پیش خدا خیلى عزیز بودند، دخترم سفیدبخت بشى.» پلک‏هایش را روى هم مى‏گذارد. مادر را مى‏بیند. شاخه‏هاى گل یاس توى دستش مى‏گذارد به طرفش مى‏آید: «براى پدرت ببر.» شمع را توى دست مادر مى‏گذارد: «براى امام حسن ببر.» مادر مى‏خندد: «میلاد امام حسن است همه جا چراغانى است.»

 لامپ‏هاى رنگى روى مزار چهار امام روشن بود. بوى عود مى‏آمد و کبوتران روى مزار مى‏چرخیدند. شمع‏هاى روشن توى دست بچه‏هایى که همه زنجیر و پلاکى به گردنشان آویزان بود، به چشم مى‏خورد. صداى مادر آمد: «بچه‏هاى شهدا هستند.»

خادم‏ها با جاروهاى بلندشان جارو مى‏زدند و گلاب روى سر بچه‏هاى شهدا مى‏ریختند. مادر شکلات‏هاى رنگى را روى سر آنها مى‏ریخت. صداى خنده‏هایشان مى‏آمد. بوى گلاب به مشامش خورد. پلک‏هایش را باز کرد. بچه‏هایى که دست مادرانشان را گرفته بودند و مشت مشت گندم براى کبوتران مى‏ریختند و بلند بلند مى‏خندیدند. قطره‏هاى باران به صورتش خنکى مى‏بخشند.

 با چشم دنبال مزار مادر مى‏گشت. دلش مى‏خواست صورتش را به خاک مزارش مى‏گذاشت. مثل آن روز توى گلزار شهدا که صورتش را به صورت بابا چسبانده بود و بوى کربلا مى‏داد. لبخند روى لبان بابا خشک شده بود. بابا شیمیایى شده بود و پس از هشت سال و هشت ماه توى اسارت به شهداى دیگر پیوست. از این همه سال‏ها فقط تصویرى در عکس‏هایش داشت و صورت تکیده بابا در تابوتى که با پرچم ایران بابا را در برگرفته بود چشمانش نیمه باز بود. چشم‏هاى سبز او که همرنگ برگ گل یاس بود و همیشه حسرت دیدنش را داشت و حالا …

صداى مادر باز مى‏آید: «صداها را مى‏شنوى.» برگشت. نگاهش کشیده شد سمت مزار چهار امام. بچه‏هاى کوچک دست‏هایشان را بالا گرفته بودند و دعا مى‏کردند براى فرج امام زمان

 نورى به صورتش خورد و ملائکه‏هایى را دید که دور نور جمع بود. گفت: «مادر خوشحالم که جاى خوبى هستى، بابا را مى‏بینى؟» مادر خندید بابا توى باغ گل یاس با هم‏سنگرهایش نشسته است، میلاد امام حسن را جشن گرفته‏اند. گفت: «من از پشت نرده‏ها باید شما را ببینم.» مادر سبدى پر از شکلات به طرفش گرفت: «امروز روز خوبى است براى من و بابات، منتظریم خطبه عقدتان خوانده شود. لبخند زد»

صداى ناله یاکریم مى‏آمد. چشمانش را باز کرد. پیرزن رفته بود و مقدارى گندم و شمع نیم‏سوخته‏اى به جا گذاشته بود کبوترى روى نرده‏ها نشسته بود و او را نگاه مى‏کرد

 مادر هم خوشحال بود از اینکه خطبه عقد توى مدینه خوانده مى‏شود. وقتى عمو او را براى پسرش خواستگارى کرد، از وى قول گرفت میلاد امام حسن توى مدینه کنار تربت چهار امام و مامان باشند. همه کاروانیان مى‏دانستند که امشب عقدکنان او است. عمو ترتیب همه کارها را داده بود گل و شیرینى و شکلات. مهریه‏اش چهارده سکه بهار آزادى و یک جلد کلام‏اللّه‏ مجید و یک سبد گل یاس بود، و چادر سفید مادر که با آن به عقد بابا درآمده بود تسلى دل پر دردش بود. 

 مؤذن مى‏خواند. قدم‏هایش را آهسته برمى‏دارد. به طرف مسجد پیامبر(ص) مى‏رود. کبوتران روى گنبد سبز نشسته‏اند و بال‏هایشان را تکان تکان مى‏دهند. دلش مى‏خواست این کبوتران نیز شاهد زندگى دخترى که پدرش را فقط در رویاها مى‏دید، باشند. دخترى که در سال‏هاى بى‏کسى مادر را نیز در بقیع به یادگار گذاشت و تنها امید و دلخوشى‏اش عشق به امام حسن بود و اینک مادر آنجا در جوار آنها آرام خوابیده است.

 این بار عمو بود که سال‏هاى تنهاییش را پر کرد و دست نوازش بر سرش کشید و خواست که او را براى تنها فرزندش خواستگارى کند. اشک‏هایش بى‏اختیار پایین مى‏آید. نگاهش به در خانه فاطمه زهرا است. و قفلى که از آن آویزان است. خادم‏هاى حرم مردم را هل مى‏دهند و زیر لب غرولند مى‏کنند. مردم باز هجوم مى‏آورند و دو رکعت نماز اطراف خانه حضرت به جا مى‏آورند. صلوات مى‏فرستند و باز او در فکر بچه‏هاى فاطمه‏زهرا(ص)، که چه حالى داشتند. یک دور تسبیح مى‏فرستد. همان تسبیحى که مادر از کنار حرم امام رضا براى بابا خریده بود و بابا با آن هر روز براى امام حسن ذکر مى‏فرستاد. دانه‏هاى یاقوتى آن را در دستانش مى‏فشرد و زیر لب مى‏گوید: «بى بى مادر از شما، برایم مى‏گفت و وقتى مادر رفت، بابا به خوابم مى‏آمد و از شما و غریبى‏هاى فرزندانت برایم گفت.»

 اشک‏هایش را با پشت دست پاک مى‏کند. سر را به سجده مى‏گذارد. براى لحظه‏اى خوابش مى‏برد. مى‏رود پیش مادر، پیش بابا. بابا شال سبزى را روى روى شانه‏هایش مى‏اندازد و مى‏گوید: «امشب شب بزرگى است، ما کنارت هستیم.» مادر انگشترى را که نگین زیبایى دارد به انگشتش مى‏کند و مى‏گوید: «هدیه بهشت است.» بوى بهشت. بوى عود بوى گلاب. نفس عمیقى مى‏کشد. بلند مى‏شود. انگشترى مادر که روزى یادگار پدر بود، توى انگشتش بود. آن را مى‏بوید و مى‏بوسد.

 دو رکعت نماز براى مادر و بابا خواند. جمعیت فشار مى‏آورند. خادم مسجد که زنى سیاه چهره و قد بلند بود به عربى چیزى گفت. حرم پیامبر را دور زد صلوات فرستاد براى شادى روح مادر و بابا نیز دعا کرد.

ماشین‏هاى مخصوص شست و شو حیاط را نظافت مى‏کردند. کبوتران از این سو به آن سو مى‏رفتند. صداى اذان مى‏آمد. نماز را زیر آسمان پر از ستاره خواند. نگاهش به کبوتران بالاى سرش بود که عمو خود را به او رساند. شاخه‏هاى گل یاس را توى گلدان گذاشته بود و عکس بابا وسط گل‏ها لبخند مى‏زد. چادر سفید مادر را عمو به سر او انداخت و چشمانش برقى زد و گفت: «شبیه مادرت هستى.» نگاهى به خودش انداخت. خنده‏اش گرفت. دو چال روى گونه‏هایش افتاد مثل مادر وقتى از ته دل مى‏خندید و او خنده‏هایش را عاشقانه دوست داشت.

 عمو گفت: «پس از دعاى توسل خطبه خوانده مى‏شود هر کجا که بخواهى.» بلافاصله گفت: «عمو مى‏خواهم زیر همین گلدسته‏هاى حرم، کنار کبوترهاى حرم باشم.» عمو خندید: «مادر و بابا هم که حتما باشند.» گفت: «آنها که حتما هستند.»

پس از مراسم دعاى توسل، روى سنگ‏هایى که برق آنها چشم‏ها را مى‏زد، نشستند. روحانى کاروان براى آنها از رشادت‏هاى آقا امام حسن(ع) گفت از ظلم‏هایى که به او شده بود و سپس گفت: «حالا که میلادش است باید براى هدیه بزرگى که خداوند براى عالم بشریت فرستاد، خدا را شکر کنند.»

 اشک‏هایش باز سرازیر شد. نگین انگشترى مادر را روى لب‏هایش گذاشت آن را بوسید. شال سبز بابا را روى شانه‏هایش لمس کرد. بابا از میان گل‏هاى یاس لبخند زد و گفت: «امشب فقط لبخند بزن.» عمو آرام گفت: «براى شادى روح این پدر و مادر قهرمان دعا کنید.» همه صلوات فرستادند. دست‏هاى دعا بالا رفت. او هم دست‏هایش را بالا برد همان دست‏هاى کوچک دعا که همیشه به طرف آسمان مى‏رفت.

 خطبه خوانده شد. قطره‏هاى باران روى سرشان ریخته شد. بوى گل یاس بلند شد. شکلات‏ها بین جمعیت پخش شد. بچه‏ها با خوشحالى شکلات‏ها را در دهانشان مى‏گذاشتند. خادم‏ها به عربى مى‏گفتند: «شکرا». پسرعمو نیز دست‏هایش را بالا کرد و خدا را شکر کرد. عمو هر دو را بوسید. پلاک و زنجیر بابا را به گردن او انداخت. عکس بابا از توى قاب چوبى خندید. صداى مادر آمد: «آرزوى همیشگى‏ام بود که خوشبخت شوى چه کسى بهتر از پسرعمو.»

روحانى کاروان یک جلد کتاب از زندگى امام حسن(ع) به آنها هدیه کرد. عمو توى گوش پسرعمو گفت: «یادگار برادرم را به دست تو مى‏سپارم.» و سپس او را بوسید و توى گوشش گفت: «امشب بهترین و بزرگترین شب زندگى‏ام است.» پسرعمو کنارش نشست. زنجیرى را که کعبه میناکارى‏شده به آن آویزان بود به گردنش انداخت و از ته دل خندید. عمو بلیط سفر به کربلا را به آنها هدیه داد.

 کبوترى کنارش نشست. مشتى گندم را که پیرزن کنار دیوار بقیع به جا گذاشته بود برایش ریخت. کبوتران دیگر نیز به او پیوستند. بوى گندم باران‏خورده مشامش را پر کرد. صداى جیرجیرکى از دور مى‏آمد. قاب عکس بابا را توى سینه فشرد. پلک‏هایش را بست. مادر روبه‏رویش نشسته بود، سجاده‏اى را برایش روى زمین انداخت و شنید که گفت: «دو رکعت نماز براى فرج امام زمان بخوان.»

 سرش را به سجده گذاشت. مردم از کنارش مى‏گذشتند. سر و صداى بچه‏هایى که به عربى سرودى را مى‏خواندند مى‏آمد. ماشین‏هاى شست و شو هنوز نظافت مى‏کردند. لامپ‏هاى گلدسته روشن بود و کبوتران دور آن مى‏چرخیدند. صداى زمزمه‏اى از دور مى‏آمد: «شاید این جمعه بیاید … شاید …» برمى‏گردد، پیرزن پاهایش را همچنان روى زمین مى‏کشد و دور مى‏شود.

پیام زن: نرگس قنبرى

7 thoughts on “دست‌های کوچک دعا

  1. سلام آقای دکتر داستانه آرامش بخشی بود با اینکه پدرو مادرشو از دست داده بود ولی زندگی آرومی داشت چون خدا توی زندگیش بود کاش ما هم یاد می گرفتیم که با وجود اینکه پدرو مادرداریم اینقدر ناشکری نکنیم
    راستی شما تشریف نمی یارین سوریه؟!

  2. ميلادحسن (ع) خسرو دين است امشب **شادي وسرور مومنين است امشب ** از يمن قدوم مجتبي (ع) طاعت ما **مقبول خداوند مبين است امشب ** عيد بر عاشقان مبارك

  3. سلام
    در مورده سفر سوریه شرمندم من نخونده بودم راستش من منظورم این نبود که شما رایگان تشریف بیارین یا … یا اینکه به شما توهین کرده باشم
    من فقط یه سوال پرسیدم قصد جسارت نداشتم

  4. سلام
    قصد مسافرت ندارم
    نگفتم شما توهین کردین فقط گفتم که سفر از طریق دانشگاه نخواهم رفت. طبیعیه که هر کی برای خودش اصولی داره . شما باید بپذیرید که چنین سفری موضع تهمته چه با هزینه خودت بری چه با هزینه غیر
    هر چند برای ادم مثل من که از روزنه ای بسیار کوچک فرصتی نو خلق میکنم میتونه یه فرصت باشه برا جهش اما دلیلی برای هزینه کردن نمی یابم
    در عین حالی که با توجه به مشغله های گوناگون مدیریتی مصرم در ایام باقی مانده تا آغاز سال کارهای علمی ناتمام خودم را به اتمام برسانم و برای سال نو سازی نو کوک کنم

  5. سلام علیک هر کسی به اندازه ی لیاقتش رحمت خدا شامل حالش میشه که یکی از بزرگترین رحمت ها جرقه ای از نور و عشق الهی است که وقتی وارد دل ادما میشه اونوقت معنی خیلی چیزا رو میفهمیم حداقل این که حقایق رو با چشم دل میبینیم بنابر این بهره بردن از فیوضات الهی هم ظرفیت میخواد که یکی از مهمترین فیوضات وجود مبارک ائمه است که هرچه قدر صعود کنی بیشتر از این ناحیه اکتشاف و فیض میبینیم… که متاسفانه بدجوری تو دنیای امروز محصور شدیم انقدر که به اسم عاقل بودن وجود مبارکشون رو پنهان میکنیم در حالی که این ما هستیم که غرق در موهومات و وهمیات هستیم. خوشا به حال دختر پاک و بی ریای قصه ی ما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *