کبوترى روى زمین مىنشیند. نگاهش مىکند. گندمها را با پاهایش پخش مىکند. به نظر مىآید دنبال چیزى است. روى سنگ کوچک قبر امالبنین مىنشیند. این سو و آن سو مىرود. کبوتران دیگرى کنارش مىنشینند. خادم آنجا که چفیه قرمز رنگى به صورتش بسته است با جاروى بلندش آنها را از جا بلند مىکند. وسط آسمان مىچرخند. صداى زمزمهاى مىآید. دستش را به نردهها مىگیرد. به عقب برمىگردد. پیرزنى به سجده رفته است و با امام حسن(ع) حرف مىزند. آرزویش را مىگوید: «خدایا فرج امام زمان را برسان.» تنش مىلرزد. سردش مىشود. آرزوى همیشگى مادرش. چندین سال پیش مادر پشت همین دیوارهاى سنگى، اشکهایش را نثار زمین داغ بقیع کرده و آرزوى دیدن امام عصر را کرده بود. وقتى از مادر پرسید: «چرا امام زمان نمىآید؟» مادر گفت: «ما بندههاى ناسپاس خدا هستیم امام دلش از دست همه ما خون است.» و او دلش نمىخواست جزو آن بندگان ناشکر باشد. مىگفت : «نمىخواهم امام از دست ما برنجد برویم جایى که بنده ناشکر نباشد.» و مادر دستى روى سرش مىکشید و مىگفت: «همه جا حضور خدا را باید حس کنیم.»
باز نگاهش افتاد وسط بقیع، آنجا که چهار امام خوابیده بودند. وقتى با مادر به زیارت امام رضا(ع) مىرفت، همه جا چراغانى بود، و باز هم مردم مىگفتند: «امام رضاى غریب.» و حالا بقیع را مىدید و قبر چهار امام که با پارهسنگهایى نشان گذاشته بودند و شمع و چراغى هم نداشت. همان روز به مادر گفت: «یک بسته شمع بدهیم خادمها براى آنها روشن کنند.» مادر اشکهایش را با پشت دست پاک مىکرد و مىگفت: «امامهاى ما غریباند، غربت خاک بقیع است که این همه عاشق را تا اینجا مىکشاند.» مادر همیشه هر کجا که روضه مىرفت به مداح اهل بیت(ع) مىگفت که براى امام حسن(ع) بخواند. یک روز از مادر پرسید: «امام حسن چرا غریب بود؟» و مادر گفته بود: «دشمنهاى اسلام امام را آزار مىدادند و حتى سجاده را از زیر پاهایش مىکشیدند.» پس از آن تا مدتها توى فکر بود. دلش مىخواست قبر امام حسن(ع) را از نزدیک زیارت کند. یک شب که همهاش توى فکر بود خواب دید که نورى در آسمان چرخید و به صورتش خورد، و او بلافاصله دیدن مزار امام حسن را خواسته بود. در عالم خواب صدایى به او مىگفت: «دستهاى کوچک دعایت را بالا ببر.» و او دستهایش را بالا مىبرد، و صداى آمین از آسمان مىآمد. فرداى آن شب نماز خواند. دعا کرد و خدا را به خاطر همه خوبىهایش شکر کرد، و وقتى مادر هر دوشان را براى زیارت خانه خدا ثبتنام کرد، باز هم دستهاى دعا را بالا برد و گفت: «خدایا به دستهاى کوچک من نگاه کردى و حالا مىخواهم که بابا هم برگردد. براى یک شب هم که شده کنارش بنشینم و او را تماشا کنم.» مادر بارها از بابا برایش گفته بود. اینکه به بچههایى که پدر نداشتند محبت مىکرد. آنها را با خود پارک مىبرد روى کولش سوارشان مىکرد برایشان قصه مىگفت. همه اهل محل بابا را دوست داشتند. آن شب روى تخت چوبى بابا که حالا جیرجیرش هم درآمده بود دراز کشید و از پنجره ستارهها را نگاه کرد. بزرگترین ستاره را که نگاه کرد زیر لب گفت: «تو باباى من هستى مىخواهم باهات حرف بزنم.» ستاره چشمک زد و او باز هم گفت: «بابا تو بین ستارههاى دیگر هستى، تنها نیستى، ولى من و مادر خیلى خسته شدیم، مىخواهیم برگردى.» آسمان را ابر کوچکى گرفت و ستاره رفت و او هر چه نگاه کرد، پیدایش نکرد و آسمان رعد و برقى زد و قطرههاى باران به پنجره کوبید. مادر سفره افطار را پهن کرده بود و کتاب دعایش را مىخواند و او لبخند بابا را از توى قاب چوبى نگاه مىکرد. خوشحال بود که به تکلیف رسیده است و مىتواند همراه مادر سفره افطار بیاندازد و سحر نیز به او کمک کند. به عکس بابا باز نگاهى انداخته و زیرلب گفته بود: «بابا به جاى تو هم روزه مىگیرم.» و بابا باز لبخند زده بود. صداى ناله یاکریم باز از ایوان مىآمد. نیمه ماه از توى ابرها نگاهش مىکرد. صداى اذان از مسجد مىآمد: «اللّهاکبر» با صداى زنگ از جا پرید. قار قار کلاغ در خانه پیچید و او کلاغ سیاه را از پشت پنجره روى دیوار حیاط نگاه کرد هنوز هم قار قار مىکرد. قلبش تاپ تاپ مىکرد. مادر در حیاط را باز کرد. چند دقیقه بعد که وارد اتاق شد رنگ به صورت نداشت. مادر همیشه در انتظار بابا بود؛ و حالا که هشت سال و هشت ماه از اسارت بابا مىگذشت باید با پیکر بىجانش که سختىهاى اسارت را به جان خریده بود، وداع مىکردند. مادر نگاهى به او انداخت و گفت: «همه چیز تموم شد.» بابا آمده بود ولى … و از توى طاقچه هنوز لبخند مىزد و آنها را نگاه مىکرد. مادر اشکهایش را پنهان کرده و روى تخت کنارش نشسته بود. صداى مؤذن مىآمد: «لا اله الا اللّه». آن شب تا اذان صبح با مادر نشستند. آلبوم عکسهاى بابا را که توى جبههها گرفته بود نگاه کردند. مادر از شهامتهاى بابا برایش گفت، از مهربانىهایش. از اینکه هر وقت دلش مىگرفت به حرم امام رضا(ع) مىرفت و با او درد دل مىکرد. مادر از امام حسن(ع) و مظلومیتهایش، از حضرت زینب و صبورىهایش، برایش حرفها گفت، و او فقط به یک چیز فکر مىکرد به بابا … به آغوش گرمش که گرمىبخش دلهاى ناآرام بچههاى بىپدر بود. به این فکر بود که دلش مىخواست یک شب در آغوش او مىخوابید و برایش قصه مىگفت. حرفهاى مادر را دیگر نمىشنید. دستهاى کوچکش را بالا برد و به طرف آسمان و زیر لب آرام گفت: «خدایا کارى کن که صبور باشم.» مادر دستهایش را گرفت و فشرد، به آنها بوسه زد. قطرههاى اشک مادر روى دستهایش ریخت و گفت: «دخترم، بابا به آرزویش رسید. او توى این دنیا آرام و قرار نداشت و حالا تو باید راهش را ادامه دهى.» دلش مىخواست مثل بابا به مردم فقیر کمک کند تا بابا خوشحال شود. نگاهى به دور و برش مىاندازد. عدهاى دعا مىخوانند. عدهاى اشک مىریزند و راز و نیاز مىکنند. خادمها همچنان زمین داغ بقیع را جارو مىکشند. چند پسر کوچک عرب، کیسههاى کوچک گندم را به طرفش مىگیرند و التماس مىکنند که بخرند. کیسهاى گندم مىخرد، شمعى روشن مىکند. کنار دیوار بقیع مىگذارد. با خودش مىگوید: «مادر کدام قسمت از این قبرستان خاموش خوابیده است؟» سنگ قبر مادر نیز سنگ سیاه کوچکى است که گاهى کبوترى روى آن مىنشیند. آرزوى دیرینه مادر، دفن شدن کنار تربت پاک امام رضا(ع) بود و حالا … مادر خادم حرم امام رضا بود. زمین آن را جارو مىزد، به زوارها کمک مىکرد. زندگیش را وقف خدمت به امام هشتم کرده بود. با خود گفت: «دیدن قبر غریب امام حسن را مىخواستم، ولى اى کاش مادر را هم داشتم.» مادر پس از شهادت بابا، از طپش قلب رنج مىبرد. دکتر فکر و خیال را براى او سم مىدانست. بیشتر اوقات مادر قلبش مىگرفت. هر روز باید قرصهاى قلبش را سر ساعت مىخورد. روزى که مادر لباس احرام برایش دوخت، به او گفت: «تنت کن». وقتى لباس را پوشید مادر خندید و گفت: «مثل فرشتهها شدى، حالا برایم دعا کن و از خدا بخواه تنم خاک پاى امام رضا(ع) شود.» و او اشکش درآمد. گوشهاى نشست و بغض کرد. مادر موهاى بلندش را نوازش کرد و گفت: «ما همه امانت خدا هستیم، باباى تو تمام آرزویش شهادت در راه حق بود. هنر مردان بزرگ شهادت است. باید افتخار کنى به اینکه پدرت مرد بزرگى بود.» آن شب که خبر شهادت بابا را آوردند، باران مىآمد و یاکریم گوشه ایوان ناله مىکرد. قارقار کلاغ همسایهها را به کوچه کشانده بود. فرداى آن روز همسایهها پرچم سیاه به در حیاط زدند. مردم دسته دسته مىآمدند و به مادر تبریک و تسلیت مىگفتند؛ و او عکس بابا را روى سینه مىفشرد و مىخواست که مونس شبهایش باشد با آن تخت چوبى و سجادهاى که بوى تن بابا را مىداد. در مراسم شب هفت بابا، مداح مىخواند و مردم به سینه مىزدند. از غریبىهاى آقا امام حسن مىگفت و مادر ناله مىکرد. هر سال روز شهادت امام حسن(ع)، مادر نذرى مىداد. همسایهها کمک مىکردند و بین خانوادههاى فقیر و بىسرپرست پخش مىکردند. او هم در دلش دعا مىکرد که خدا مادر را سلامت نگاه دارد و حالا مادر اینجا کنار شهداى بقیع خوابیده است. دلش مىخواست براى لحظهاى روى مزار مادر مىنشست و شمعى برایش روشن مىکرد. نسیم ملایمى مىآید. شمع خاموش مىشود. کبریت مىکشد. نردهها را مىفشارد و با صداى بلند گریه مىکند. صداى پیرزن مىآید: «دخترم میلاد امام حسن(ع) است گریه نکن. چنین روزى کنار قبر چهار امام سعادت مىخواهد.» مىگوید: «ده سال پیش وقتى به محبت مادر نیاز داشتم مادر مرا تنها گذاشت و توى بقیع براى همیشه خوابید.» پیرزن نگاهى به سر تا پاى او مىاندازد و مىگوید: «پس پدرت؟» نفسى عمیقى مىکشد و از توى کیف دستىاش پلاک و زنجیر بابا را درآورد. نگاه پیرزن برقى مىزند و سرش را پایین مىاندازد: «چه سعادتى، آنها پیش خدا خیلى عزیز بودند، دخترم سفیدبخت بشى.» پلکهایش را روى هم مىگذارد. مادر را مىبیند. شاخههاى گل یاس توى دستش مىگذارد به طرفش مىآید: «براى پدرت ببر.» شمع را توى دست مادر مىگذارد: «براى امام حسن ببر.» مادر مىخندد: «میلاد امام حسن است همه جا چراغانى است.» لامپهاى رنگى روى مزار چهار امام روشن بود. بوى عود مىآمد و کبوتران روى مزار مىچرخیدند. شمعهاى روشن توى دست بچههایى که همه زنجیر و پلاکى به گردنشان آویزان بود، به چشم مىخورد. صداى مادر آمد: «بچههاى شهدا هستند.» خادمها با جاروهاى بلندشان جارو مىزدند و گلاب روى سر بچههاى شهدا مىریختند. مادر شکلاتهاى رنگى را روى سر آنها مىریخت. صداى خندههایشان مىآمد. بوى گلاب به مشامش خورد. پلکهایش را باز کرد. بچههایى که دست مادرانشان را گرفته بودند و مشت مشت گندم براى کبوتران مىریختند و بلند بلند مىخندیدند. قطرههاى باران به صورتش خنکى مىبخشند. با چشم دنبال مزار مادر مىگشت. دلش مىخواست صورتش را به خاک مزارش مىگذاشت. مثل آن روز توى گلزار شهدا که صورتش را به صورت بابا چسبانده بود و بوى کربلا مىداد. لبخند روى لبان بابا خشک شده بود. بابا شیمیایى شده بود و پس از هشت سال و هشت ماه توى اسارت به شهداى دیگر پیوست. از این همه سالها فقط تصویرى در عکسهایش داشت و صورت تکیده بابا در تابوتى که با پرچم ایران بابا را در برگرفته بود چشمانش نیمه باز بود. چشمهاى سبز او که همرنگ برگ گل یاس بود و همیشه حسرت دیدنش را داشت و حالا … صداى مادر باز مىآید: «صداها را مىشنوى.» برگشت. نگاهش کشیده شد سمت مزار چهار امام. بچههاى کوچک دستهایشان را بالا گرفته بودند و دعا مىکردند براى فرج امام زمان نورى به صورتش خورد و ملائکههایى را دید که دور نور جمع بود. گفت: «مادر خوشحالم که جاى خوبى هستى، بابا را مىبینى؟» مادر خندید بابا توى باغ گل یاس با همسنگرهایش نشسته است، میلاد امام حسن را جشن گرفتهاند. گفت: «من از پشت نردهها باید شما را ببینم.» مادر سبدى پر از شکلات به طرفش گرفت: «امروز روز خوبى است براى من و بابات، منتظریم خطبه عقدتان خوانده شود. لبخند زد» صداى ناله یاکریم مىآمد. چشمانش را باز کرد. پیرزن رفته بود و مقدارى گندم و شمع نیمسوختهاى به جا گذاشته بود کبوترى روى نردهها نشسته بود و او را نگاه مىکرد مادر هم خوشحال بود از اینکه خطبه عقد توى مدینه خوانده مىشود. وقتى عمو او را براى پسرش خواستگارى کرد، از وى قول گرفت میلاد امام حسن توى مدینه کنار تربت چهار امام و مامان باشند. همه کاروانیان مىدانستند که امشب عقدکنان او است. عمو ترتیب همه کارها را داده بود گل و شیرینى و شکلات. مهریهاش چهارده سکه بهار آزادى و یک جلد کلاماللّه مجید و یک سبد گل یاس بود، و چادر سفید مادر که با آن به عقد بابا درآمده بود تسلى دل پر دردش بود. مؤذن مىخواند. قدمهایش را آهسته برمىدارد. به طرف مسجد پیامبر(ص) مىرود. کبوتران روى گنبد سبز نشستهاند و بالهایشان را تکان تکان مىدهند. دلش مىخواست این کبوتران نیز شاهد زندگى دخترى که پدرش را فقط در رویاها مىدید، باشند. دخترى که در سالهاى بىکسى مادر را نیز در بقیع به یادگار گذاشت و تنها امید و دلخوشىاش عشق به امام حسن بود و اینک مادر آنجا در جوار آنها آرام خوابیده است. این بار عمو بود که سالهاى تنهاییش را پر کرد و دست نوازش بر سرش کشید و خواست که او را براى تنها فرزندش خواستگارى کند. اشکهایش بىاختیار پایین مىآید. نگاهش به در خانه فاطمه زهرا است. و قفلى که از آن آویزان است. خادمهاى حرم مردم را هل مىدهند و زیر لب غرولند مىکنند. مردم باز هجوم مىآورند و دو رکعت نماز اطراف خانه حضرت به جا مىآورند. صلوات مىفرستند و باز او در فکر بچههاى فاطمهزهرا(ص)، که چه حالى داشتند. یک دور تسبیح مىفرستد. همان تسبیحى که مادر از کنار حرم امام رضا براى بابا خریده بود و بابا با آن هر روز براى امام حسن ذکر مىفرستاد. دانههاى یاقوتى آن را در دستانش مىفشرد و زیر لب مىگوید: «بى بى مادر از شما، برایم مىگفت و وقتى مادر رفت، بابا به خوابم مىآمد و از شما و غریبىهاى فرزندانت برایم گفت.» اشکهایش را با پشت دست پاک مىکند. سر را به سجده مىگذارد. براى لحظهاى خوابش مىبرد. مىرود پیش مادر، پیش بابا. بابا شال سبزى را روى روى شانههایش مىاندازد و مىگوید: «امشب شب بزرگى است، ما کنارت هستیم.» مادر انگشترى را که نگین زیبایى دارد به انگشتش مىکند و مىگوید: «هدیه بهشت است.» بوى بهشت. بوى عود بوى گلاب. نفس عمیقى مىکشد. بلند مىشود. انگشترى مادر که روزى یادگار پدر بود، توى انگشتش بود. آن را مىبوید و مىبوسد. دو رکعت نماز براى مادر و بابا خواند. جمعیت فشار مىآورند. خادم مسجد که زنى سیاه چهره و قد بلند بود به عربى چیزى گفت. حرم پیامبر را دور زد صلوات فرستاد براى شادى روح مادر و بابا نیز دعا کرد. ماشینهاى مخصوص شست و شو حیاط را نظافت مىکردند. کبوتران از این سو به آن سو مىرفتند. صداى اذان مىآمد. نماز را زیر آسمان پر از ستاره خواند. نگاهش به کبوتران بالاى سرش بود که عمو خود را به او رساند. شاخههاى گل یاس را توى گلدان گذاشته بود و عکس بابا وسط گلها لبخند مىزد. چادر سفید مادر را عمو به سر او انداخت و چشمانش برقى زد و گفت: «شبیه مادرت هستى.» نگاهى به خودش انداخت. خندهاش گرفت. دو چال روى گونههایش افتاد مثل مادر وقتى از ته دل مىخندید و او خندههایش را عاشقانه دوست داشت. عمو گفت: «پس از دعاى توسل خطبه خوانده مىشود هر کجا که بخواهى.» بلافاصله گفت: «عمو مىخواهم زیر همین گلدستههاى حرم، کنار کبوترهاى حرم باشم.» عمو خندید: «مادر و بابا هم که حتما باشند.» گفت: «آنها که حتما هستند.» پس از مراسم دعاى توسل، روى سنگهایى که برق آنها چشمها را مىزد، نشستند. روحانى کاروان براى آنها از رشادتهاى آقا امام حسن(ع) گفت از ظلمهایى که به او شده بود و سپس گفت: «حالا که میلادش است باید براى هدیه بزرگى که خداوند براى عالم بشریت فرستاد، خدا را شکر کنند.» اشکهایش باز سرازیر شد. نگین انگشترى مادر را روى لبهایش گذاشت آن را بوسید. شال سبز بابا را روى شانههایش لمس کرد. بابا از میان گلهاى یاس لبخند زد و گفت: «امشب فقط لبخند بزن.» عمو آرام گفت: «براى شادى روح این پدر و مادر قهرمان دعا کنید.» همه صلوات فرستادند. دستهاى دعا بالا رفت. او هم دستهایش را بالا برد همان دستهاى کوچک دعا که همیشه به طرف آسمان مىرفت. خطبه خوانده شد. قطرههاى باران روى سرشان ریخته شد. بوى گل یاس بلند شد. شکلاتها بین جمعیت پخش شد. بچهها با خوشحالى شکلاتها را در دهانشان مىگذاشتند. خادمها به عربى مىگفتند: «شکرا». پسرعمو نیز دستهایش را بالا کرد و خدا را شکر کرد. عمو هر دو را بوسید. پلاک و زنجیر بابا را به گردن او انداخت. عکس بابا از توى قاب چوبى خندید. صداى مادر آمد: «آرزوى همیشگىام بود که خوشبخت شوى چه کسى بهتر از پسرعمو.» روحانى کاروان یک جلد کتاب از زندگى امام حسن(ع) به آنها هدیه کرد. عمو توى گوش پسرعمو گفت: «یادگار برادرم را به دست تو مىسپارم.» و سپس او را بوسید و توى گوشش گفت: «امشب بهترین و بزرگترین شب زندگىام است.» پسرعمو کنارش نشست. زنجیرى را که کعبه میناکارىشده به آن آویزان بود به گردنش انداخت و از ته دل خندید. عمو بلیط سفر به کربلا را به آنها هدیه داد. کبوترى کنارش نشست. مشتى گندم را که پیرزن کنار دیوار بقیع به جا گذاشته بود برایش ریخت. کبوتران دیگر نیز به او پیوستند. بوى گندم بارانخورده مشامش را پر کرد. صداى جیرجیرکى از دور مىآمد. قاب عکس بابا را توى سینه فشرد. پلکهایش را بست. مادر روبهرویش نشسته بود، سجادهاى را برایش روى زمین انداخت و شنید که گفت: «دو رکعت نماز براى فرج امام زمان بخوان.» سرش را به سجده گذاشت. مردم از کنارش مىگذشتند. سر و صداى بچههایى که به عربى سرودى را مىخواندند مىآمد. ماشینهاى شست و شو هنوز نظافت مىکردند. لامپهاى گلدسته روشن بود و کبوتران دور آن مىچرخیدند. صداى زمزمهاى از دور مىآمد: «شاید این جمعه بیاید … شاید …» برمىگردد، پیرزن پاهایش را همچنان روى زمین مىکشد و دور مىشود. |
پیام زن: نرگس قنبرى
سلام آقای دکتر داستانه آرامش بخشی بود با اینکه پدرو مادرشو از دست داده بود ولی زندگی آرومی داشت چون خدا توی زندگیش بود کاش ما هم یاد می گرفتیم که با وجود اینکه پدرو مادرداریم اینقدر ناشکری نکنیم
راستی شما تشریف نمی یارین سوریه؟!
ميلادحسن (ع) خسرو دين است امشب **شادي وسرور مومنين است امشب ** از يمن قدوم مجتبي (ع) طاعت ما **مقبول خداوند مبين است امشب ** عيد بر عاشقان مبارك
سلام
در مورد سفر در بحث انجمن های علمی گفتیم چون تکراری است شما را به درخواست دبیر ارجاع میدهم (پاسخ من).
در مورد داستان هم هر کس برداشت خودش را دارد
سلام
در مورده سفر سوریه شرمندم من نخونده بودم راستش من منظورم این نبود که شما رایگان تشریف بیارین یا … یا اینکه به شما توهین کرده باشم
من فقط یه سوال پرسیدم قصد جسارت نداشتم
سلام
قصد مسافرت ندارم
نگفتم شما توهین کردین فقط گفتم که سفر از طریق دانشگاه نخواهم رفت. طبیعیه که هر کی برای خودش اصولی داره . شما باید بپذیرید که چنین سفری موضع تهمته چه با هزینه خودت بری چه با هزینه غیر
هر چند برای ادم مثل من که از روزنه ای بسیار کوچک فرصتی نو خلق میکنم میتونه یه فرصت باشه برا جهش اما دلیلی برای هزینه کردن نمی یابم
در عین حالی که با توجه به مشغله های گوناگون مدیریتی مصرم در ایام باقی مانده تا آغاز سال کارهای علمی ناتمام خودم را به اتمام برسانم و برای سال نو سازی نو کوک کنم
ممنونم موفق باشید
سلام علیک هر کسی به اندازه ی لیاقتش رحمت خدا شامل حالش میشه که یکی از بزرگترین رحمت ها جرقه ای از نور و عشق الهی است که وقتی وارد دل ادما میشه اونوقت معنی خیلی چیزا رو میفهمیم حداقل این که حقایق رو با چشم دل میبینیم بنابر این بهره بردن از فیوضات الهی هم ظرفیت میخواد که یکی از مهمترین فیوضات وجود مبارک ائمه است که هرچه قدر صعود کنی بیشتر از این ناحیه اکتشاف و فیض میبینیم… که متاسفانه بدجوری تو دنیای امروز محصور شدیم انقدر که به اسم عاقل بودن وجود مبارکشون رو پنهان میکنیم در حالی که این ما هستیم که غرق در موهومات و وهمیات هستیم. خوشا به حال دختر پاک و بی ریای قصه ی ما