10 thoughts on “برای دوستانم!

  1. سلام
    عين اين جملات را من هم دارم استاد !!
    خيلي كاربرد داره و اثر بخشه به غير از دو جا !!!!
    1- براي برگشتگان ( بخت برگشتگان !! ) از آزمون پروفسور ياب امروز (حقيقتا جونمون دراومد به حدي كه هيچ جمله اي ياراي جبران تضعيف و تخريب روحيه نازنين ما را ندارد)
    2- براي …………… قبلا خيلي گفتم بي مزه ميشه دوباره بگم
    اما خداييش خيلي دپرس بودم يه كم حالم بهتر شد الهي تن آدم سالم باشه دكتري ميخواي برا چي؟؟؟؟؟؟؟؟
    فقط كاش ميشد يه گوشه موشه اي طراح سوالات امسال را گير ميوورديم…..

  2. سلام بر دکتر عزیز

    یا صاحب الزمان: آقا اجازه،دل زده ام از تمام شهر

    بی تو دلم گرفته از این ازدحام شهر

    آقا اجازه،دست خودم نیست خسته ام

    در درس عشق من صف آخر نشسته ام

    در این کلاس عاطفه معنا نمیدهد

    اینجا کسی به پای تو برپا نمیدهد

    آقا اجازه،بغض گرقته گلویمان

    آنقدر رد شدیم که رفت آبرویمان

    اللهم عجل لولیک الفرج************تعجیل در فرج سه صلوات

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

    دلنوشته!!!؟؟؟
    روزی سپاه حق در مقابل سپاه باطل قرار گرفت/سپاه حق شروع به رسوایی باطل نمود تا محکوم کند باطل را / ناگهان ماژیک حق تمام شد و رسوایی باطل ناتمام ماند/

    پیروز و سربلند باشید

  3. سلام خوبید چه خبری اوه شما جوونید و اول راه حالا وقت دارید چرا اینقدر ناامید مهم اینه که ادم مطمئن باشه راهی که میره حقه و حواسش باشه منحرف نشه همین که خدا میبینه برای ما کافی است. دنیا هم برای اهلش من برا شما دعا می کنم که همیشه در مسیر حق پایدار باشید

  4. سلام
    شما لطف دارید استاد
    طی طریق در مسیرهای خاص و رو به بالا یه خرده سخته اما اگر انگیزه باشه حله
    حضور شما در اول این مسیر انگیزه ما را تقویت کرد امیدوارم این انگیزه باز هم از برکت وجود شما حفظ و تقویت بشه
    استاد
    گاهی هم راهنماییمون کنید
    گاهی نصیحت
    گاهی هم دعا
    ما نیز برا سلامتی و موفقیت شما دعا میکنیم

  5. همسرم «نواز» با صداى بلند گفت: تا کى مى‌خواى سرتو، توى اون روزنامه فرو کنى؟ مى‌شه بیاى و به دختر جُونت بگى غذاشو بخوره؟
    روزنامه را به کنارى انداختم و به سوى آنها رفتم.
    تنها دخترم «آوا»، به نظر وحشت‌زده مى‌آمد. اشک در چشم‌هایش جمع شده بود. ظرفى پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت.
    آوا، دخترى زیبا و براى سن خود بسیار باهوش بود.
    گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: عزیزم، چرا چند تا قاشق گُنده نمى‌خورى؟ فقط به‌خاطر بابا عزیزم. آوا کمى نرمش نشان داد و با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، مى‌خورم. نه فقط چند قاشق، هَمشو مى‌خورم؛ ولى شما باید… آوا کمى مکث کرد و گفت: بابا، اگه من تموم این شیربرنج‌رو بخورم، هر چى خواستم بهم مى‌دى؟
    دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم: قول مى‌دم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
    ناگهان مضطرب شدم! گفتم: آوا، عزیزم، نباید براى خریدن یک چیز گرونقیمت اصرار کنى. بابا از این‌جور پول‌ها نداره. باشه عزیزم؟
    ــ نه بابا، من هیچ‌چیز گرونقیمتى نمى‌خوام.
    و با حالتى دردناک، تمام شیربرنج را خورد. در سکوت از دست مادرم و همسرم عصبانى بودم که بچه را وادار به خوردن چیزى که دوست نداشت، کرده بودند.
    وقتى غذایش تمام شد، آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج مى‌زد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: من مى‌خوام سرمو تیغ بندازم! همین یکشنبه!! تقاضاى او همین بود.
    همسرم جیغ بلند زد و گفت: وحشتناکه! غیرممکنه! نه، نه؛ و مادرم هم با صداى بلند گفت: فرهنگ ما با این برنامه‌هاى تلویزیونى داره کاملا نابود مى‌شه.
    گفتم: آوا، عزیزم، چرا یه چیز دیگه نمى‌خواى؟! ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین مى‌شیم. خواهش مى‌کنم عزیزم. چرا سعى نمى‌کنى احساس مارو بفهمى؟!
    سعى کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: بابا، دیدى که خوردن اون شیربرنج چقدر برام سخت بود. آوا اشک مى‌ریخت و دوباره ادامه داد: شما به من قول دادى تا هر چى مى‌خوام بهم بدى. حالا مى‌خواى بزنى زیر قولت.
    حالا نوبت من بود تا خودم را نشان بدهم. گفتم: قبول! مَرده و قولش.
    مادرم و همسرم با هم فریاد زدن که مگر دیوانه شدى؟؟؟!!
    ــنه! اگر به قولى که مى‌دیم عمل نکنیم، اون هیچ‌وقت یاد نمى‌گیره به حرف خودش احترام بذاره. آوا، آرزوى تو برآورده مى‌شه.
    … آوا با سر تراشیده شده، صورتى گرد و چشم‌هاى درشت، زیبایى بیشترى پیدا کرده بود.
    صبح روز دوشنبه، آوا را به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موى تراشیده در میان بقیه شاگردها، تماشایى بود. آوا، به سوى من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستى تکان دادم و لبخند زدم.
    در همین لحظه، پسرى از یک اتومبیل پیاده شد و با صداى بلند آوا را صدا کرد و گفت: آوا، صبر کن تا من بیام.
    چیزى که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موى آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه!
    خانمى که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، با دیدن من جلو آمد و بدون آنکه خودش را معرفى کند، گفت: دختر شما، آوا، واقعآ فوق‌العاده است. و در ادامه گفت: پسرى که داره با دختر شما مى‌ره، پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صداى هِق‌هِق خودش را خفه کند. در تمام ماه گذشته، «هریش» نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض شیمى‌درمانى، اون تمام موهاشو از دست داده.
    هریش نمى‌خواست به مدرسه برگرده؛ آخه مى‌ترسید که هم‌کلاسى‌هاش بدون اینکه قصدى داشته باشن، مسخره‌ش کنن. آوا هفته پیش اون‌رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه‌هارو بده، اما حتى فکرشو هم نمى‌کردم که اون موهاى زیباشو فداى پسر من کنه.
    آقا، شما و همسرتون از بنده‌هاى محبوب خداوند هستین که دخترى با چنین روح بزرگى دارین.
    سرجام خشک شده بودم… شروع کردم به گریه کردن… فرشته کوچولوى من، تو به من درس عشق و از خودگذشتگى دادى.
    *********************************
    پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.
    وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
    و همه دانشجویان موافقت کردند.
    سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
    بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: “بله”.
    بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. “در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!” همه دانشجویان خندیدند.
    در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: ” حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان،سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
    اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصیتان، کارتان، خانه تان و ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده.”
    پروفسور ادامه داد: “اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
    همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
    اول مواظب توپ های گلف باشین، چیز هایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند،موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.”
    یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟ پروفسور لبخند زد و گفت: ” خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با توپ های گلف هست!
    منبع:http://succes.ir/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *