«ز فرط گريه باران ميچكد از دستم اين شبها
يكي دستم بگيرد، مست مست مستم اين شبها
غزل ميخوانم و سجادهام پر ميكشد با من
نميخوابند يك شب عرشيان از دستم اين شبها
خدا را شكر سوزي هست، آهي هست، اشكي هست
همين كه قطره اشكي هست يعني هستم اين شبها
به جاي خون به رگهايم كبوتر ميپرد تا صبح
تشهد نامه ميبندد به بال دستم اين شبها
دلي برداشتم با تكه ابري از نگاه خود
به پابوس قيامت بار خود را بستم اين شبها»