(موج تبسم)
آخر شبی می آيد و صبرم به پايان می رسد
آن يوسف گل پيرهن،آخر به کنعان می رسد
يك شب که از هجران او،سرگرم آه و ناله ام
موج تبسم بر لبش ، با روی خندان می رسد
آن دم که ظلم و بوی غم،جان را به لب می آورد
غمخوارمن می آيد و لطفی ز جانان می رسد
وقتی که بيداد و ستم، چادر کشد بر صبح ما
از پشت کوه غيبتش،خورشيد تابان می رسد
محبوب من آيد ز ره ، وز بوی ناب نرگسش
هم بر مشام جان ما،عطر گلستان می رسد
طوفان خشم منتظر،از کوی عشـق و انتــقام
با ذوالفقار حيدری،چون تک سواران می رسد
چشم انتظار مقدمش،تا پای جان ماند «رها»
چون عاقبت دامن کشان يارم شتابان می رسد
بهروز قاسمی (رها)
* مولانا
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن! برون آ دمی ز ابر
کان چهرهی مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز: «بیش مرنجان مرا، برو!»
آن گفتنت که «بیش مرنجانم» آرزوست
وان دفعگفتنت که «برو! شه به خانه نیست»
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
یعقوبوار واأسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیرخدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور دست موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی و نعرهی مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
گوشم شنید قصهی ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست