من غلام قمرم, غير قمر هيچ مگوي
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگوي
سخن رنج مگوي, جز سخن گنج مگوي
و از اين بي خبري رنج مبر , هيچ مگوي
دوش ديوانه شدم , عشق مرا ديد و بگفت
آمدم , نعره مزن , جامه مدر , هيج مگوي
گفتم اي عشق من از چيز دگر ميترسم
گفت آن چيز دگر نيست , دگر هيچ مگوي
من به گوش تو سخن هاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلي , جز تو به سر هيچ مگوي
گفتم اين روي فرشته است عجب يا بشر است
گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگوي
گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد
گفت ميباش چنين زير و زبر هيچ مگوي
اي نشسته تو در اين خانه پر نقش خيال
خيز از آن خانه برون رخت ببند هيچ مگوي
من غلام قمرم, غير قمر هيچ مگوي
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگوي

20 thoughts on “مولوی و شیدایی

  1. روزها فکر من این است و همه شب سخنم
    که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟

    از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
    به کجا می روم آخر ننمایی وطنم

    مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
    یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم

    جان که از عالم علویست یقین میدانم

    رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم

    مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
    چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم

    ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
    به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

    کیست در گوش که او میشنود آوازم

    یاکدامیست سخن میکند اندر دهنم

    کیست در دیده که از دیده برون می نگرد

    یا چه جانست نگویی که منش پیرهنم

    تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

    یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

    می وصلم بچشان تا در زندان ابد

    از سر عربده مستانه بهم درشکنم

    من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
    آن که آورد مرا باز برد در وطنم

    تو مپندار که من شعر بخود می گویم

    تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم

    شمس تبریز اگر روی بمن ننمایی

    والله این قالب مردار بهم درشکنم

    “مولوی”

  2. سلام
    نه يك بار نه دوبار بلكه چندين بار اين اشعار را خوندم وهر بار برام قشنگ تر
    گاهي اشعار چقدر عالي حرف دل آدمها را ميزنن ظريف ، پر و پيمون و درست
    شايد با شرايط روحي من خيلي سازگار بود برا همين به دلم نشست….مرحبا

    ……………..
    دوش دیوانه شدم , عشق مرا دید و بگفت
    آمدم , نعره مزن , جامه مدر , هیج مگوی
    گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
    گفت آن چیز دگر نیست , دگر هیچ مگوی

    راست گفته واقعا چون در شرايطي توصيه از اين بهتر نميشه كه
    ” هيچ مگوي “

  3. خب قبلی با “م” تموم شد اینم از ما:

    مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
    دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

    دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
    زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

    گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای
    رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

    گفت که سرمست نه ای روکه از این دست نه ای
    رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

    گفت که تو کشته نه ای در طرب آغشته نه ای
    پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

    گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
    گول شدم گول شدم وز همه بر کنده شدم

    گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
    جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

    گفت که شیخی و سری پیشرو و راهبری
    شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

    گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
    در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم

    گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
    زانکه من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

    گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
    گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

    چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
    چونکه زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

    تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
    اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

    صورت جان وقت سحر لاف همی زد ز بطر
    بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

    شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
    کز نظر و گردش او نور پذیرنده شدم

    شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک ملک
    کز کرم و بخشش او روشن و بخشنده شدم

    شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
    بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

    از توام ای شهره قمر در من و درخود بنگر
    کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

    باش چوشطرنج روان خامش و خود جمله زبان
    کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

  4. و از این بی خبری رنج مبر , هیچ مگوی
    ور از این بی خبری،…

    ضمناً نسخه های معتبر دیوان شمس هیچ جای این شعر”مگوی” نیست “مگو”ست. وقتی مگوی باشه آهنگ شعر خراب میشه وزن اصلاً قشنگ نیست:
    مثلاً این بیت بخاطر مگوی قشنگیش بر باد فنا رفته چون مگوی در وسط مصراع با معادل خودش تو مصراع زوج از یک نوع هجایی نیستند که این حالت اصلاً جایز نیست:
    سخن رنج مگوی, جز سخن گنج مگوی
    ور از این بی خبری، رنج مبر , هیچ مگوی
    حالا درسته که مولانا تو حال خودش نبوده و گاهی به هم می بافته و توجه به ظاهر نداشته و همین باعث خلق و ابداعات و به ندرت اشکالات زیادی شده اما نه دیگه اینقدر!!!
    و دیگر اینکه احتمالاً شما لخنی که باهاش خوندید این بیت رو متفاوت بوده برا همین “ور” رو “و” کردید!!! البته خودتون شاید اینا رو میدونستید همینطوری گفتم.
    این نظرم تأیید نشه لطفاً اصلاً و بی هیچ وجه.

  5. سلام

    این هیچ مگوی و هیچ مگوی ها میتونه بهترین کار باشه

    حافظ هم گاهی وقتا توصیه به نگفتن داره

    دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند / پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
    ناموس عشق و رونق عشاق می برند / عیب جوان و سرزنش پیر می کنند
    جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز / باطل در این خیال که اکسیر می کنند
    گویند که رمز عشق مگویید و مشنوید / مشکل حکایتیست که تقریر می کنند

    یه جای دیگه هم میگه:

    با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی / تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی

  6. بنمای رُخ که باغ و گلستانم آرزوست
    بگشای لب که قندِ فراوانم آرزوست
    ای آفتاب حُسن بُرون آ دَمی زِ اَبر
    کان چهره ی مُشعشع تابانم آرزوست
    بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
    باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست…
    در دست هر کی هست زِ خوبی قراضه​هاست
    آن معدن مَلاحت و آن کانم آرزوست…
    یعقوب وار وا اسفاها هَمی​ زَنَم
    دیدار خوبِ یوسفِ کنعانم آرزوست
    والله که شهر بی​تو مرا حَبس می​شود
    آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
    زِین هَمرهان سُست عناصر دلم گرفت
    شیر خدا و رستم دَستانم آرزوست
    جانم مَلول گشت زِ فرعون و ظلم او
    آن نور روی موسی عمرانم آرزوست…
    *گویاترم زِ بُلبل اما زِ رَشک عام
    مُهرست بر دهانم و اَفغانم آرزوست*
    دِی شیخ با چراغ هَمی​گشت گردِ شهر
    کَز دیو و دَد مَلولم و انسانم آرزوست
    گفتند یافت می​نشود جُسته​ایم ما
    گفت آنک یافت می​نشود آنم آرزوست
    هر چند مُفلسم نپذیرم عقیق خُرد
    کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
    پنهان زِ دیده​ها و همه دیده​ها از اوست
    آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست.
    می​گوید آن رُباب که مُردم زِ انتظار
    دست و کنار و زَخمه ی عثمانم آرزوست
    من هم رُباب عشقم و عشقم ربابی​ست
    وآن لطف​های زَخمه ی رحمانم آرزوست
    باقی این غزل را ای مُطرب ظریف
    زِین سان هَمی​شُمار که زِین سانم آرزوست…

    وَلَقَدْکَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَاعِبَادِيَ الصَّالِحون
    اللهم عجل لولیک الفرج

  7. سلام
    يه سوال اساسي!
    از استاد گرامي كه خودشون باني مطلع اين باب شدند در ابتدا و بعد هم از دوستاني كه حتما خيلي بيشتر از من بلدند سوال ميكنم كه در بحث عشق و عرفان ( بدون در نظر گرفتن درجات اون) چرا اساتيد عشق و عرفان ما اين همه توصيه به نگفتن دارند؟؟ دقيقا چي را نبايد گفت؟؟
    به كيا نبايد گفت؟؟
    چرا !! نبايد گفت؟؟!!
    يه سري چيزها را كه اگر كسي درك كرد مطمئنا نميتونه بگه يعني قابل بيان نيستند و شايد مخاطب مناسب و درك كننده اي نتونيم پيدا كنيم آخه حرف عشق وعرفان را فقط اهلش ميفهمند سوال منم دقيقا همينه كه محدوده هيچ مگو كجاست و چگونه؟؟؟؟

  8. وقتی پرنده ای زنده است…مورچه ها را میخورد.. وقتی میمیرد…مورچه ها او را میخورند. زمانه و شرایط در هر موقعی میتواند تغییر کند… در زندگی هیچ کسی را تحقیر یا آزار نکنید! شاید امروز قدرتمند باشید …اما یادتان باشد زمان از شما قدرتمند تر است.

  9. عشق را نمی توان تعریف کرد. عشق یک راز است و به خاطر راز بودنش لذت بخش است . عشق، دنيایت را زیبا می کند. زيبايي، صورت عشق است و مهر، درون عشق. براي ورود به اين دنيا، بايد عاشق بود. عشق، آنقدر زيباست كه كلام، قادر به بيان آن نيست. با كلام مي‌توان اشكال مختلف عشق را بيان كرد، ‌نه خود آنرا. تنها كلامي مي‌تواند اشكال زيبايش را بيان كند كه خود نيز زيبا و عاشق باشد. عشق، قابل بيان در كلام و كلمه نيست. نمي‌توان با اين كلمه بازي كرد. بايد به آن رسيد، تا قابل تعريف شود و در رسيدن به عشق، زمان و مكان معنا ندارد، هر چند انديشه، محصور زمان و مكان است.
    عشق، در وجودي كه به خود رسيده باشد، به حيات مي‌رسد. حيات عشق، در زنده كردن و زنده نگاهداشتن عشق است، ‌در اهدا كردن آن، بدون هيچ خواسته‌ايست. اصلاً عشقي كه در دل باشد، نيازش اين است كه ابراز شود و هستييش، در اهدا كردن و ذاتش، بي‌منّت است.

    چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم/ نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم

    چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی/ به نهان از او بپرسم به شما جواب گویم

    مولانا

  10. مساله اين جاست كه وقتي پرنده مرده كه ديگه چيزي نميفهمه حالا مورچه هام بخورنش مهم اينه كه تا زنده اس و جون داره مورچه ها امانش را ببرند!!
    مطلب خيلي قشنگي بود اما من ربطش را با عشق و شمس و مولوي نگرفتم

  11. سلام
    حالا چرا همه پا ايستادند هويت منو رو كنن؟؟
    بعد هم خداي نكرده سوال من ناشايست بوده كه جواب ناشايست هم داره؟
    اميدوارم اگرحرفي هست گفته بشه تا سوء تفاهمي برا ديگران نشه چون مرا با حرف ناشايست كاري نيست
    آخه اينم هست كه
    پيش ارباب خرد شرح مكن مشكل عشق
    سخن خاص مگو محفل عام است اين جا

    يه عرض كوچولو
    خوش به حال قديم ترها كه استاد تو مباحث همراهي ميكردند مدت طولانيه كه بازديد كنندگان سايتشون را با نظرات شايد مثل نظرات من نه چندان تخصصي را به حال خودشون رها كردند هر چند فريادي بالاتر از سكوت نيست اما استاد ما از اين همه فرياد شما خسته شديم اگه ميشه يه كم سكوت كنيد !!!!!!!!!!!!

  12. در این راستا باید گفت که:
    عبارت “میازار موری که دانه کش است” در ادبیات قدیم ما بیانگر این است که
    ما ایرانی ها از ابتدا مرض داشتیم.

    البته یاد مزن بر سر نا توان دست زور/که روزی درافتی به پایش چو مور، افتادم
    ربطش با عشق و مولانا چی بود؟؟؟

  13. هر چه گویم عشق را شرح و بیان
    چون به عشق آیم خجل آیم از آن
    گرچه تعبیر زبان روشن تر است
    لیک عشق بی زبان روشن تر است
    چون قلم اندر نوشتن می شتافت
    چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
    عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت
    شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت.

    قال علی (ع) :
    من عشق و عفف و کتم ثم مات ، مات شهیدا
    (حدیث منسوب به امامه و منم کامل یادم نبود)
    شرحشو این زمان بگذار تا وقت دگر…

  14. عشق اینه:
    هر چه گویم عشق را شرح و بیان
    چون به عشق آیم خجل آیم از آن
    گرچه تعبیر زبان روشن تر است
    لیک عشق بی زبان روشن تر است
    چون قلم اندر نوشتن می شتافت
    چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
    عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت
    شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت.

    حافظ میگه: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
    اما مولانا میگه: عشق از اول سرکش و خونی بود / تا گریزد هر که بیرونی بود
    دو دیدگاه در مورد عشقه که جالبه یکی میگه اولش میگی چه قشنگه دنیای عشق بعد میری میبینی چه سخته اما دیدگاه دوم میگه که از اول عشق سرکشی میکنه و تو رو میکشه میتونی بمون اهلش نیستی یاعلی….
    واقعاً سخته نوشتن واقعاً من فقط اونچه از چندتا کلاس یادم میاد مینویسم: عشق چیز قابل وصفی نیست اینو من که از فلسفه رفته بودم ادبیات تا چند ترم نمیفهمیدم وای چه قدر عاقلانه میخواستم بفهمم من هیچ ارتباطی با فضای شعر مولانا نمیتونستم برقرار کنم فقط تو فاز اثبات عشق با عقل بودم و اینکه ثابت کنم ملاصدرا بالاتر از مولاناست این درسته اما اصلاً من این دو رو چرا با هم میسنجیدم؟؟؟ قیاس بی جایی بود هنوز جمله”نه این نیست چرا عقلی نگاه میکنی؟” دوستم تو گوشمه این که من میگفتم منو با این دنیا که هیچ علم عقلی توش نیست کاری نیست و دوستم که میگفت:”تو تا آخر ادبیات میمونی من مطمئنم”
    بعضی جاها بین عشق و دوست داشتن تفاوت میذارن و میگن دوست داشتن یعنی کسی رو به خاطر خودش دوست داشته باشی و عشق یعنی به خاطر خودت این بود که من میگفتم: یه مشت عاشق خودخواه ریختن ادبیات!!!”
    چرا عشق را پنهان کنیم بهتره؟؟؟
    قال علی (ع) :
    من عشق و عفف و کتم ثم مات ، مات شهیدا
    (حدیث منسوب به امامه و منم کامل یادم نبود)
    با توجه به این حدیث عشق بالاتر از دوست داشتنه شاید عشقی که خودخواهی معنا میشد رو بشه بهش گفت “علاقه”نه”عشق” و دوست داشتن چیزی میان این دو است دوست داشتن باید ابراز بشه و همینطور علاقه که علاقه خود به خود ابراز میشه مثلاً من به فلان رنگ علاقه دارم، طرفدار فلان تیمم خب این رو دوست دارم هی بگم اما حالا اگه کسی رو واقعاً عاشقانه دوست بداریم بعد ببینیم به صلاح اون طرف نیست که ابراز کنیم این عشقه رو، مخفی کنیم و تو بروز دادنش عفت بورزیم عاشق بمونیم و به خاطر اینکه معشوق به صلاحش نیست اون جور دیگه ای خوشه، بروز ندیم و با این عشق بمیریم شهید مردیم چون واقعاً ایثار کردیم.
    تو عشق به خدا: شعرای حافظ عزیز رو ببینید چه قدر بد حافظ از کسانی یاد میکنه که تظاهر به زهد و خدا پرستی میکنن! آدمایی که میخوان چهره خدا پرستانه از خودشون نشون بدند همیشه مذمومند برعکس کسی که عاشقانه خدا رو دوست داره، تظاهر نمی کنه و با همه هست و خود برتر بینی نداره برعکس سرشار از تواضعه همیشه برای خدا عزیزه اون بین همه هست و شاید کسی اصلاً فکرشو نکنه که از خاصان خداست حتی مورد سرزنش هم قرار بگیره چون ظاهرش غلط اندازه برا ظاهر بینا اما اونایی که مثل خودشن میشناسنش نامحرم و نا اهل نمیشناستش. چقدر عارف هستند که ما از کنارشون رد میشیم و نمیدونیم کین و یا بعد از مرگشون تازه شناخته میشن به جاش این زاهد نماها خیلی تو چشم ما بزرگ جلوه میکنن این عارفای مخفی هم شهید میمیرن چون نام و آبروی بالاشون رو ایثار میکنن و گاهی خودشونو از کمترین مردم هم کمتر نشون میدند. حافظ عزیز یکی از اینا بود برا همین من هر وقت بشه از اندیشه و شعر حافظ یاد میکنم.
    وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
    که در طریقت ما کافریست رنجیدن
    خوشبحالشون
    من کلی واژه عوض کردم شاید اونی که باید نشده باشه خصوصاً اوایلش. ببخشید البته استاد هستند من احساسمو بیان کردم ببخشید در محضر شما جسارت نکرده باشم میدونم خوب نبود.

  15. سلام
    نميدونم نواديب جان اينا را در جواب سوال من زحمت كشيدند و بيان كردند يا كلي بود و يه بحثي در اين موضوع
    اگه خطاب به سوال من باشه بايد بگم هر چند مفصل بود اما من اصلا جوابم را نگرفتم در واقع نميتونم بين سوالم با اين جواب شما كه صد البته پر از نكته هاي قشنگه رابطه برقرار كنم
    اگه ميشد يه سري به مولوي ميزدم و يه تك پا ميرفتم از خودش ميپرسيدم و برميگشتم خوب بود
    اما ميترسم برم مولوي ديگه نذاره بيام بگه توبايد حالا حالاها اين جا باشي تا بفهمي چي به چيه خب ما هم كار و زندگي وگرفتاري داريم نميتونيم همچين ريسكي بكنيم
    شما كه از اين چيز ميزا بيشتر بلدي اگه احيانا مولوي ثاني سراغ داري خبرم كن!

    ********
    من گنگ خواب ديده و خلقي تمام كر
    من عاجز از گفتن و خلق از شنيدنش

  16. سلام خب منم نمیتونم برم از خودش بپرسم چون به هیچ کسی از شخصیتای ادبی اندازه مولانا جسارت نکردم حالا دیگه…ابداً… من هنوز کلی آرزو دارم…. .
    این دنبال جواب استدلالی بودن شما دلیلی نداره جز این که شما فضای رشتتون اینطور براتون بوده منم اوایل تغییر رشته همین توقع رو داشتم که بعضی جاهاش براورده نمشد بعدشم چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه ها تو یه فضای فکری بودم بقیه هفته تو یه فضا، خب سخته میدونم اما برا من اون بقیه هفته قشنگتر از آخر هفته بود!!!
    چرا مولانای ثانی همکلاسی خودمه فقط کجا هست رو نمیدونم جوابمو نداده تا حالا که. در زمینه مولانا هر سؤالی را جواب گو میباشد البته نه از این سانی!!! اگه اینجاها بود پیداش میکنم. ولی اینا که پرسیدید جواب داده شد از اونجایی که حدیث امام مطرح شد. من تو جوابی موندم که شما میخواید. تو این بحث باید دید نه شنید!!!
    البته من تو ادبیات از آخر اول بودم لطفاً نقصهایی که تو نوشته های منه رو به حساب ادبیات نذارید. اینا که نوشتم رو همیشه خودم نقطه مقابلش بودم!
    من متأسفم که بیخود تو کاری که عرضشو نداشتم وارد شدم امیدوارم نقصهای بیان بنده به پای این دانش گذاشته نشه..
    .
    .
    و اما جواب دوستم رسید:«اگه میخواید واقعاً به جواب برسید بروید عاشق بشوید که عشق آمدنی بود نه آموختنی (اونوقت میبینید که چرا نباید گفت؟ به هیچ کس نباید گفت؟و البته چه را نباید گفت؟). پس حالا که آموختنی نیست شرح و توصیف کردنی هم نیست عشق اصلاً وصف نمیشه. در قالب بیان نمیاد عاشق و معشوق در نهایت یکی میشن این یکی شدن چطور بیان بشه؟! اصلاً نباید گفته بشه. و هر چه گویم عشق را شرح و بیان/چون به عشق آیم خجل آیم از آن. حرف خیلی زیاده ولی نمیدونم چی باید بگم…» با تشکر از لطف دوستم که خیلی قشنگ جواب داد.
    و اما جواب اصلی:«…»!!!
    میلاد حضرت علی اکبر و روز جوان مبارک

  17. سلام
    هم جواب شما و هم جواب دوستتون قشنگ بود ارزش زحمت شما محفوظه مطمئن باشيد اين كه من جواب نگرفتم دليل بر ايراد كار شما نيست يه موقع جسارت نكرده باشم احتمالا من زيادي پرتم و تو عالم هپروت ( نميدونم با كدوم ه درسته؟) به هر حال از نظر كارشناسانه شما ممنونم روي حرفاي دوستتون خيلي دارم فكر ميكنم . به نظر من عاشقي مفهومي بسيار سخت و پيچيده داره يكي مثل من از يه زوايايي ديوونه هست و بهتره بگم ديوونه شده تازه به اين جور مباحث هم دامن بزنه ديگه هيچ……..اگه ادامه بدم همين روزا بايد سر به كوه و بيابان بذارم (به به چه قدر هم من عاشق كوهم و رمز و راز و سكوت كوه )
    ولي اي كاش من جوابمو كامل ميگرفتم ………..الكمك …الياري

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *