من چیستم؟
افسانه‌ای خموش در‌ آغوش صد فریب
گرد فریب خورده‌ای از عشوه نسیم
خشمی که خفته در پس هر درد خنده‌ای
رازی نهفته در دل شب‌های جنگلی
من چیستم؟
فریادهای خشم به زنجیر بسته‌ای …
بهت نگاه خاطره‌آمیز یک جنون
زهری چکیده از بن دندان صد امید
دشنام پست قحبه‌ی بدکار روزگار
من چیستم ؟
بر جا ز کاروان سبک بار آرزو
خاکستری به راه
گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان
اندر شب سیاه
من چیستم؟
یک لکه‌ای ز ننگ به دامان زندگی
و ز ننگ زندگانی آلوده دامنی
یک ضحبه‌ی شکسته به حلقوم بی کسی
راز نگفته‌ای و سرود‌ای
من چیستم؟
لبخند پر ملامت پاییزی غروب
در جستجوی شب
یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات
گمنام و بی نشان
در آرزوی سرزدن آفتاب مرگ

دیدگاه درباره “من چیستم؟ (دکتر شریعتی)

  1. اين شعر منو ديوونه ميكنه! البته كه ما در وادي عقلا نبوديم ولي همه انديشه هاي اگزيستانسياليستيمي تو اين متن ميگنجه:))) من چيستم؟

    هرکسی گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت

    هرکسی دوتا است و خدا یکی بود و یکی چگونه می توانست باشد؟

    هرکسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست

    و خدا کسی را که احساسش کند نداشت

    عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند

    خوبی ها همواره نگران که آن را بفهمند

    و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد

    و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد

    و غرور در جستجوی غروری است که آن را بشکند

    و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر اقتدار و مغرور

    اما کسی نداشت

    و خدا آفریدگار بود

    و چگونه می توانست نیافریند

    زمین را گسترد و آسمان را بر کشید

    کوه ها بر خاستند و رود ها سرازیر شدند و دریا ها آغوش گشتند و طوفان ها بر خاست و صاعقه ها در گرفت وباران ها و باران ها و باران ها …

    گیاهان روئیدند و درختان سر به هم دادند و مراتع سرسبز پدیدار گشت و جنگل های خرم سر بر داشتند ، حشرات بال گشودند و پرندگان ناله برداشتند و ماهیان خرد سینه دریاها را پر کردند.

    و قرنها گذشت و می گذشت و درختان گونه گون ،گل های رنگارنگ و جانوران

    در آغاز هیچ نبود ،کلمه بود و آن کلمه خدا بود

    و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود

    و با نبودن چگونه توانستن بود؟

    و خدا بود و با او عدم بود.

    و عدم گوش نداشت

    حرف هایی هست برای گفتن

    که اگر گوشی نبود نمی گوئیم

    و حرف هایی است برای نگفتن ، حرف هائی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورد

    و حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند

    و سرمایه هر کسی به اندازه حرف هائی است که برای نگفتن دارد

    حرف های بی قرار و طاقت فرسا

    که همچون زبانه های بی تاب آتشند

    کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند

    اینان در جستجوی مخاطب خویشند

    اگر یافتند آرام می گیرند

    و اگر نیافتند روح را از درون به آتش می کشند و هر لحظه حریق های دهشتناک و سوزنده ای در درون بر می افروزند.

    و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت

    درونش از آنها سر شار بود

    و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟

    و خدا بود و عدم جز خدا هیچ نبود در نبودن نتوانستن بود ،با بودن نتوان بودن

    و خدا تنها بود ،

    هرکسی گمشده ای دارد ، و خدا گمشده ای داشت
    و………………….

    و خداوند خدا براي حرفهايش، باز هم مخاطبي نيافت!هيچ كس او را نميشناخت.
    هيچ كس با او “انس” نمي توانست بست.
    انسان را آفريد!
    و اين نخستين بهار خلقت بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *