چشم عاشق پی جانان به پریدن نرسد |
دل صـیـاد بــه آهـو بــه تـپـیـدن نـرسـد |
اخـتـر عـاشـق و امـیـد تـرقـی، هـیـهـات |
دانه سـوخـتـه هرگـز بـه دمیدن نرسـد |
بـهـر گـلـگـونـه ربــایـنـد ز هـم حـورانـش |
کشتـه تـیغ تـرا خون بـه چـکیدن نرسد |
مــا قــدم بـــر قــدم جــاذبـــه دل داریــم |
خـبــر قـافـلـه مـا بــه شـنـیـدن نـرسـد |
بـه تـمـاشـا ز بـهشـت رخ او قـانـع بـاش |
که گل و میوه این بـاغ بـه چیدن نرسد |
قـسـمت این بـود که از دفـتـر پـرواز بـلند |
بـه من خسته بـجز چشم پریدن نرسد |
پـرده صـبــح امـیـدسـت شـب نـومـیـدی |
تا نسوزد نفس اینجا به کشیدن نرسد |
دورتـر می شود از قطع مسـافت راهش |
رهنوردی که بـه منزل بـه رمیدن نرسد |
تـو ز لـعـل لـب خـود، کـام مـکـیدن بـردار |
که بـه ما جـز لب خمیازه مکیدن نرسد |
در حـریمی که من از درد کشـانم صائب |
بـحـر را دعـوی پـیمانه کـشـیدن نرسـد |
از غزلیات فروغی بسطامی
شعری است عاشقانه که معشوقش جز حضرت حق نیست
***************
مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبکسیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند
********************