ز پس پرده ی دل دوش بدیدم رخ یار
شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار
کار من شد چو سر زلف سیاهش درهم
حال من گشت چو خال رخ او تیره و تار
گفتم ای جان شدم از نرگس مست تو خراب
گفت در شهر کسی نیست ز دستم هشیار
گفتم این جان به لب آمد ز فراقت گفتا
چون تو در هر طرفی هست مرا کشته هزار
گفتم اندر حرم وصل توام مأوی بود
گفت اندر حرم شاه که را باشد بار
گفتم از دست ستمهای تو تا کی نالم
گفت تا داغ محبت بودت بر رخسار
گفتم ای جان جهان چون که مرا خواهی سوخت
بکشم زود وزین بیش مرا رنجه مدار
در پس پرده شد و گفت مرا از سر خشم
هرزه زین بیش مگو کار به من بازگذار
گر کشم زار و اگر زنده کنم من دانم
در ره عشق تو را با من و با خویش چه کار
حاصلت نیست ز من جز غم و سرگردانی
خون خور و جان کن ازین هستی خود دل بردار
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگت پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
غـم عـشـقـت بـیابـان پـرورم کرد
هــوای وصــل بی بال و پرم کرد
به مو گفتی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد
تاکه اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم ، پری نیم ، از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم
نیستم از روان ها، برحذرم ز جان ها
جان نکند حذر ز جان، چیست حذر چو جان شدم
آنکه کسی گمان نبرد، رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم
از سر بی خودی دلم داد گواهیی بدست
این دل من ز دست شد و آنچه بگفت آن شدم
گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی؟
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه میکنم ؟ چونکه ازین جهان شدم “مولانا”
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست؟
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست؟
پیوند عمر بسته به مویی است هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست؟
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست؟
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست؟
دختری کنجکاو می پرسید:
ایها الناس ، عشق یعنی چه ؟
دختری گفت: اولش رویا
آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت: عشق یعنی رنج
پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش
بی ادب! این به تو نیامده است!
رهروی گفت: کوچه ای بن بست
سالکی گفت: راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت:
عین و شین است و قاف ، دیگر هیچ
دلبری گفت: شوخی ِ لوسی ست
تاجری گفت: عشق کیلو چند ؟
مفلسی گفت: عشق پر کردن ِ
شکم خالی زن و فرزند
شاعری گفت: یک کمی احساس
مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز است
بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفتا: گناه بی بخشش
واعظی گفت: واژه بی معناست
زاهدی گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظماست !
قاضی شهر عشق را فرمود
حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلی گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالی ست
یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت: از آن بپرهیزید
یعنی از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل
توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت:
من فقط یک سوال پرسیدم !
**در آفاق نفس(یک داستان بلند فلسفی)**
خلاصه: ماجرا به دانشجوی فلسفه ای فرعاد نام برمی گردد که بدون این که چیزی از شیوه زندگی خلاف حرف های استاد خود بداند شیفته فلسفه پوچ گرایانه او شده است. به قدری که زندگی را فراموش می کند و سعی دارد طبق فلسفه استادش زندگی کند. عاملی که این موضوع را تشدید می کند شکست عشقی اوست. رضا دوست اوست که از روی دلسوزی سعی دارد به او بفهماند که نوع زندگی و شیفتگی او به استادش غلط می باشد و اینکه در هیچ جای جهان افرادی که داعیه فلسفه های پوچ گرایانه را دارند در مقام عمل اصلاً پای بند به آن نیستند و حتی180 درجه خلاف فلسفه خودشان زندگی می کنند. اما این کارها زیاد سودی ندارد فرهاد چنان شیفته استاد است و خود بدلیل شکست عشقیش معنای پوچی را درک کرده که اصلاً گوشش به این حرف ها بدهکار نیست. برای همین هم رضا که وکالت خوانده تصمیم می گیرد واقعیات زندگی استاد جلیل نیشابوری را برای فرهاد با مدارک موثق بازگو نماید.
فرهاد چنان غرق در خدمت به استاد و فلسفه او شده بود که اگر با این مستندات روبرو می شد ضربه سنگینی می دید. و در آخر می بینیم که او با شنیدن و دیدن شرح وقایع زندگی واقعی استاد از رضا، زمانی که مادرش در حال مرگ است همه چیز را رها می کند و جایی می رود که کسی از او اطلاعی نداشته باشد.
نظریات استاد مبتنی بر پوچی زندگی است و این که نه همسر و نه خانواده سهمی در زندگی ما ندارند ماییم با زندگی که سرانجامی جز فنا ندارد. پیداست که این نظریات را از فیلسوفان پوچ گرای غربی گرفته و خود او هم مانند استادان غربیش آنها را زدگی نکرده آن استاد با این که دعوی پوچ گرایی داشت با نهایت خودخواهی پول پدر را بالا می کشد برای زندگی و تحصیل با زنش به شهر می رود و از آن جا تنهایی و برای تحصیل به آلمان می رود. یک بار با دختری آلمانی در آنجا رابطه برقرار می کند و وقتی دختر تقاضای ازدواج می کند از آن تقاضا سر باز می زند. دختر از او به سفارت ایران شکایت می کند و سفارت آن مثلاً استاد فلسفه را به ایران برمی گرداند او حالا دیگر یک تحصیل کرده غرب رفته بود و خوب نبود با نام قبلی خود که حالا دارای سوء سابقه شده بماند و بقیه بدانند چه کرده و این که از قبل از سفر، زنی دهاتی دارد برای همین نامش را تغییر می دهد و به همه می گوید خانمی که قبل از سفر به اروپا با هم ازداج کرده اند و در سختیهای زندگی با او بوده خدمتکارش است و برای اینکه ازدواج نکند و مثلاً برای جبران دروغ و ظلم خود به همسرش لزدواج نمی کند و به فلسفه های اینچنینی روی می آورد. تا کسی نگوید چرا ازدواج نمی کنی؟ زندگی او نیز چیزی مانند زندگی استادان اروپایی او مانند شوپنهاور، توماس هابز و… است آنها هم هیچ وقت فلسفه پوچ خود را زندگی نکردند.
محمود کیانوش
اللهم ان لم تکن غفرت لنا فیما مضی من شعبان، فاغفر لنا فیما بقی منه
سلام التماس دعا یاعلی
سلام محتاج دعاییم