سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم…
چشم ها در پی چوب،
هر طرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
خوب، دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم…
سومی می لرزید…
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتادو به چنگ آمد زود…
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،آنطرف، نیمکتش را می گشتت
و کجایی بچه؟؟؟بله آقا، اینجاهمچنان می لرزید…”
پاک تنبل شده ای بچه بد ””
به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند””
ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را…
خط کشم بالا رفت،
خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد…
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد
و سپس ساکت شد…
اما همچنان می گریید…
مثل شخصی آرام،
بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار ،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زد
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند…
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
که حسن را ببرم!
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش، متورم شده است
درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک…
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من به یاد آورد این کلام را…
که به هنگامه ی خشم
نه به فکر تصمیم
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی***
یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هرگز…هرگز
سلام
اعتراف ميكنم هيچي به اندازه معصوميت و صداقت بچه ها
زيبا نيست
اشكم در اومد …
اين بي وجدانيه كه در مقابل بچه ها اين طور رفتار كنيم
مربوط به شهر و روستا و مناطق حاشيه شهر هم نميشه
من وسط يك شهر به اصطلاح با فرهنگ بزرگ شدم اما خيلي از اين نامردي ها
و ظلم ها هم ديدم هم ميبينم ….يادمه استاد از نخبه كشي ميگفتيد..
دقيقا ميشه گفت من هر روز دارم نمونه هاشو ميبينم
و حرص ميخورم كه چرا اونقدر قدرت ندارم كه كاري واسه بچه ها بكنم
بعد خودمو دلداري ميدم كه تو سعي كن وظيفتو خوب انجام بدي !!!
اي كاش روزي بياد و
افرادي معلم بشن كه
بر اساس ميزان انسانيت و وظيفه شناسي سنجش شده باشند
اين شغل خيلي حساسه… شايد يك پزشك با يك تشخيص
اشتباه جون يك بيمار را بگيره
اما معلم با يك اشتباه جامعه هاي را ويران ميكنه و نسل انسانيت را نابود ميكنه
….
….
اشكم چرا بند نمياد
شعر خيلي سوزناك بود..
سلام
چه جالب و چه جديد …….
يادش به خير اين متن شما بهترين خاطرات اولين سالهاي معلمي را ياد من انداخت
من اين شعر را چندين بار سر كلاسام ميخوندم و بچه هاي اون روزها هم كه خيلي به قول آقاي نوروزي ساده دل بودن و با صفا لذت ميبردن واقعا ياذش به خير
چه خوبه گاهي سري به گذشته ها بزنيم والا روحيه مون باز ميشه
من همين جا يادي ميكنم از بچه هاي با صفاي احمد آباد درچه سالهاي 73تا 78 و خدمتگزار پير و ساده دل مدرسه مادر شهيدي به نام فاطمه خانوم (ظاهرا در قيد حيات نيستند روحشون شاد )
كاش الان هم دانش آموزا يه كم و فقط يه كم مثه اون روزا بودن هر روز موردهاي عجيب و جديد و غريب و هولناك را از دانش آموزان داريم تجربه ميكنيم و نميدانيم اين ره به كجا خواهد رسيد
به هر حال خيلي به دل نشست و حال هواي خوبي را ياد آوري كردين
هميشه با همين روحيه بمانيد
با سلام
متاسفانه بعضي از دوستان خارج از گود نشستند و خيال مي كنند معلم ها عقده اي يا رواني هستند كه خط كش به دست مي گيرند و در هوا مي چرخانند. شايد اگر مي دانستند كه دانش آموزان امروزي به مراتب از دانش آموزان يكي دو دهه قبل دگرگون شده اند پر بيراه نباشد. متاسفانه امروزه حرمتي براي معلمان هم توسط برخي از اين دانش آموزان نمانده و به ياد دارم معلم تازه كاري كه توسط برخي از دانش آموزانش به شدت تنبيه شد و موتور سيكلتش را سوزاندند و نيمه شب در منزلش ترقه در كردند. يا هنوز به ياد دارم سال قبل چطور يك دانش آموز دبستاني(كلاس پنجم) چطور به معلمش فحش هاي ركيك مي داد كه معلم در برابر خيل دانش آموزاني كه اين صحنه را مي ديدند فقط احساس خفت مي كرد. اين اشعار براي دوراني است كه من و امثال من دانش آموز بوديم نه امروز. آن دوران كه تا سايه معلم را در كوچه و خيابان هاي شهرمان مي ديديم به سرعت هرچه تمامتر مي گريختيم و دعا دعا مي كرديم ناظم يا مدير ما را نديده باشد. آن روزها كه كسي جرئت نداشت به دفتر مدرسه نزديك شود. آن روزها كه تنبيه جز لاينفك آموزش و پرورش بود…
با اين اشعار دلتان نسوزد چون ديگر در حال حاضر همچين صحنه هاي رقت انگيزي براي دانش آموزان رخ نمي دهد. امروزه بايد به اين فكر كرد كه چطور بچه هاي مدرسه شماره موبايل معلمشان را پيدا مي كنند و صبح تا شب اذيتش مي كنند. به اين بايد فكر كرد كه بچه هاي راهنمايي هر روز نقشه اي براي خيط كردن معلمشان مي كشند. دوستم مي گفت خدا را شكر كن ابتدايي هستي چون اينجا من هر روز دارم اذيت ميشم توسط بچه ها. بله آقا يا خانم كاظمي… نسل امروز عوض شده و اكنون براي كسي كه بايد دل سوزاند معلم است نه دانش آموز! با اينكه هميشه حق با دانش آموز است!
سلام جناب آقای دکتر
خدا قوت امید که همواره معلم باشید و موفق
این متن زیبا همان طور که در خود متن هم بود فقط به محیط های روستایی و جایی که مش رحمان ساده دل و امثال او زندگی می کنند تعلق دارد اما در بیشتر مدارس نه آن دانش آموز است و نه مش رحمان
شاد و پیروز باشید. نوروزی- سئول
سلام
عمو چطورید؟
معلوم خوب کره ای شدی که حال ما را نمی پرسی
ممکنه
همین جور باشه
البته درسته که جامعه مدنی ادمها را پیچیده می کنه اما همه جا همه جور ادم پیدا میشه جوامع کوچکتر طبیعتا ادما ساده و شفاف ترن
امیدوارم خوش بگذره و تجربه خوبی باشه
سلام استاد
ميگم شما خودتون تا حالا از اين كارا كردين يا نه؟؟؟؟ وجدانا راستشو بگيد
فضولي نباشه البته
چند وقتيه در مود نوشته ها اظهار نظر نميكنيد
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
در مورد اين شعر
يه بار يكي از استادا تو دانشگاه چند تا از بچه ها رو به دليل شيطوني از كلاس انداختن بيرون با پس گردني
جلسه بعدي كنفرانس داشتم
اولش اين شعرو خوندم
بچه ها كشتن خودشونو از بس برام دست زدن
و در آخرش استاد به خاطر اون اتفاق عذر خواهي كردن از همه
اين قشنگي پذيرفتن يه انتقاد بود
ولي اغلب اوقات خيلي ها اشتباهاتشون رو نمي پذيرن
ميخواد دانش آموز باشه
ميخواد معلم
ميخواد استاد
……………………………………………………….
سلام
چرا بعضی وقتها نظر میدم بعضی وقتها خوب نظری ندارم
خوب در دوران استادی نه چالش جدی نداشتم شاید یکی دو مورد خیلی جزیی بوده خشونت زا نبوده که کار به این جاها برسه
اما در دوران معلمی به ویژه اون موقع که کم سن و سال تر بی تجربه تر و بی دانشتر بودم رفتارهایی داشتیم که قطعا غلط بوده است
خدا از سر تقصیرات ما بگذرد
شما هم بنشیند و به ما بخندید
سلام
آره والا اين دوره برعكس شده دانش اموزا اشك معلماشون را در ميارن
يه خاطره (اگه شما بوديد چه عكس العملي نشون ميدادين ؟؟؟؟؟؟؟؟)
روز معلم بود(( گاهي در حسرت يه تبريك يه خدا قوت ساده روز معلم شب ميشه خب نبايد ناشكري كرد اگه خدا قوت گفتن ديگه مد نيست به جاش يه چيزاي ديگه مد شده))…صبح اول وقت توي دفترم مشغول بودم كه يه دانش اموز با سه تا شاخه گل اومد و گفت سلام روزتون مبارك من هم تعجب كرده بودم چون مدتها بود تو دبيرستان ما از اين اتفاقات خوشايند كمتر افتاده بود منم اونچه لازم بود گفتم و با احترام گلها را گرفتم دانش اموز گفت اين گلها زود پژمرده ميش بذارينشون توي آب منم ساده فوري بلند شدم و از آبدارخونه ليواني و آبي و………زنگ تفريحم اومد يه سري زد و زود رفت…………..
زنگ خونه كه خورد اومد خداحافظي كنه (مثلا ) قبل از خداحافظي گفت شما كه دارين ميرين اين گلها حيفن ميتونم ببرمشون با بهت گفتم باشه عزيزم ببر!!!!!!!!………
تا كه رفت يكي از بچه شيطوناي كلاسشون اومد گفت دستتون درد نكنه گلهاي يارو را براش تازه نگه داشتين مي خواست سر راهش به دوست …ش بده
با خودم گفتم
گفتم كسي ديگه به معلمش گل نميده !! اونم تو دبيرستان!! اونم سال آخر!! پس بگو قضيه اينه!!
حالا اين خوب خوبشه زود يادمون ميره
اصل كاريها در وصف نمي گنجند
قابل عرض هم نيستند
سلام
یادش بخیر سال دوم دبیزستان بودیم.
میونه بچه های کلاس ما که ادبیات بودیم با ریاضیا خیلی خوب بود یه بار یه آشی بچه ها برا معلمامون پختن که اون سرش ناپیدا
یه روز تصادفی هم کلاس ما هم کلاس ریاضیا ساعت اول معلم نداشتیم
شر و شورهای دو کلاس قرار گذاشتن که برن سر وقت چایی معلما و … پودر ماشین لباس شویی و…
زنگ تفریح معلما دیدن چاییا کف کرده و همچین یه ذره تلخه ما کنترل شده ریخته بودیم نمیدونم چرا اونا شک کرده بودند. ما که میگم منظورم اوناس من که قاطیشون نبودم من یه وقت چی می شد دوچرخه بابای مدرسه رو برمیداشتم و تو حیاط یه چرخی میزدم یا از کلاس و مدرسه فرار میکردم بی سر و صدا یا… نه من شر نبودم…
خلاصه پس از بررسی بسیار متهمین شناسایی شدند اما حالی دادا!!!!!!!!
جالب اینجاس که یه عده دیگه از این اذیتا میکردن اونوقت عکس العمل معلما برا مای مظلوم بود!!!!!!!!!!!!!!!
والا
سلام دوستان
با توجه به نظر بعضی دوستان که معتقد هستند دانش اموزای امروزی
نسبت به دانش اموزان دیروزی دگرگون شدن و حرمتی برای معلم
باقی نمونده…
سوال :به نظر شما چرا بچه های امروز برای معلم هاشون ارزشی قائل نیستن؟
اشکال کار را باید در کجا جستجوکرد؟
ایا ممکنه اشکال در بچه های دیروز و بزرگترهای امروز باشه ؟!!!!!!!!
ایا واقعا رفتار بچه های امروزی این گونه است یا اینگونه به چشم می اید؟
سلام
آخي
شما چقدر مظلوم بودي !!!!!!! اگه مظلوم بودن اينه خدا به داد ظالماش برسه
اما باور كن اين اذيت بازم پيش اذيت هاي حالايي ها خوبه
حرفي نداريم گاهي چايي تايدي بخوريم اما حرص هاي عجيب و غريب نخوريم !!!!!!
ميگما منتظر باش يه جا تلافيش برات در مياد
چون من خودم يه بار سوم دبيرستان يه شيطوني كردم كه فقط همون يكي بود اما تلافيش سرم خيلي شيطوني در ْآوردن
يه بار سر كلاس تاريخ كه معلمش هم يه پير مرد خيلي خشك و جدي بود به زحمت اجازه گرفتم رفتم بيرون يه پاكت فريزري نصفه آب كردم و قايمي آوردم تو كلاس ميز دبيرمون دقيقا تو رديف ما بود همين كه نشستم پاكت آب را انداختم زمين وسط درس دادن معلم يهو آب راه افتاد و صاف رفت زير ميزش ………راه افتادن آب همانا و پريدن معلم از جاش همانا (اينقد خوشحال بوديم كه معلم تكون خورد چون به محض اين كه مي اومد تو كلاس ميچسبيد به ميز و صندلي و دريغ از ذره اي حركت و تنوع و پويايي)
خدا ميدونه پير مرد چقدر اون روز چيزمون گفت اما خوبيش اين شد كه اون روز هم حركتي شد و هم تنوعي بمانه كه دفعه بعد به نماينده گفت ميز منو ببر پيش اون رديف
يادش به خير ايشالا حلالمون كنن
به جاش يه بار بلايي دانش آموزام سرم آوردن كه فكر كنم بي حساب شدم
يه بار همين كه رفتم تو كلاس اومدم لوازمم را بذارم روي ميز فقط يادم جيغ بدي زدم و قلبم را گرفتم آخه دم بريده ها با مهارت تموم مارمولكي با گل ساخته بودند و با ماژيك هم خال خاليش كرده بودن و به استقبال معلمشون رفته بودند خيلي خيلي طبيعي بود خيلي خيلي هم كارساز
ياد همشون به خير
سلام
خانم يا آقاي كاظمي
چيزي كه عيان است چه حاجت به بيان است
شما زيادي به اين قضيه احساسي نگاه نكن واقعيت همين كه هست
دلايل هم زيادن اگه بخوايم بگيم مثنوي هفتاد من كاغذ ميشه
اينم نيست كه به چشممون اين طور بياد اگه اين طور باشه كه چشم و چارمون لابد خيلي ايراد داره
من نميدونم شما خودتون تجربه سر و كله زدن با دانش آموزان يكي دو دهه پيش و حالايي ها را داشتين يا نه اما اگه داشتين ديگه دنبال دليل نگردين
هزران مورد برات ميتونم بيارم تا قانع بشي حرفي كه زديم عين حقيقته از عين هم اون ورتر
آن حسن من بودم
به سرآستين پاره کارگري که ديوارت را ميچيند و به تو ميگويد، ارباب نخند!
به پسرکي که آدامس ميفروشد و تو هرگز نميخري نخند!
به پيرمردي که در پياده رو به زحمت راه ميرود و شايد چندثانيه کوتاه معطلت کند نخند!
…
به دبيري که دست و عينکش گچي است و يقه پيراهنش جمع شده نخند!
به دستان پدرت،
به جارو کردن مادرت،
به همسايهاي که هر صبح نان سنگگ ميگيرد،
به راننده ي چاق اتوبوس،
به رفتگري که در گرماي تيرماه کلاه پشمي به سردارد،
به راننده آژانسي که چرت ميزند،
به پليسي که سر چهارراه با کلاه صورتش را باد ميزند،
به دختري که به تو لبخند ميزند،
به مجري نيمه شب راديو،
به مردي که روي چهارپايه ميرود تا شماره کنتور برقتان را بنويسد،
به جواني که قالي پنج متري روي کولش انداخته و در کوچهها جار ميزند،
به بازاريابي که نمونه اجناسش را روي ميزت ميريزد،
به پارگي ريز جوراب کسي در مجلسي،
به پشت و رو بودن چادر پيرزني در خيابان،
به پسري که ته صف نانوايي ايستاده،
به مردي که در خياباني شلوغ ماشينش پنچرشده،
به مسافري که سوار تاکسي ميشود و بلند سلام ميگويد،
به فروشندهاي که به جاي پول خرد به تو آدامس ميدهد،
به زني که با کيفي بر دوش به دستي نان دارد و به دستي چند کيسه ميوه و سبزي،
به هول شدن همکلاسيات پاي تخته،
به مردي که در بانک از تو ميخواهد برايش برگه اي پرکني،
به اشتباه لفظي بازيگر نمايشي،…
… نخند، نخند که دنيا ارزشش را ندارد که تو به خردترين چيزهاي نابجاي آدمهايي بخندي که هرگز نميداني چه دنياي بزرگ و پر دردسري دارند، آدمهايي که هرکدام براي خود و خانوادهاي همه چيز و همه کسند، آدمهايي که به خاطر روزيشان تقلا ميکنند، بار ميبرند، بي خوابي ميکشند، کهنه ميپوشند، جار ميزنند، سرما و گرما ميکشند و گاهي خجالت هم ميکشند، … خيلي ساده … نخند ..
من دست خالی آمدم ، دست من و دامان تو
سرتا به پا درد و غمم، درد من و درمان تو
تو هر چه خوبی من بدم ، بیهوده بر هر در زدم
آخر به این در آمدم ،باشم کنار خوان تو
من از هر دررانده ام ، من رانده ی وامانده ام
یا خوانده یا نا خوانده ام ،اکنون منم مهمان تو
پای من از ره خسته شد، بال و پرم بشکسته شد
هر در به رویم بسته شد، جز درگه احسان تو
گفتم منم در می زنم ،گفتی به تو سر می زنم
من هم مکرر می زنم ،کو عهد و کو پیمان تو؟
سوی تو رو آورده ام، ای خم سبو آورده ام
من آبرو آورده ام، کو لطف بی پایان تو؟
حال من گوشه نشین، با گوشه ی چشمی ببین
جز سایه ی پر مهرتان، جایی ندارم جان تو
من خدمتی ننموده ام، دانم بسی آلوده ام
اما به عمری بوده ام، چون خار در بستان تو
نميدونم محل شعرم با ربطه يا نه …..ديگه نوشتم چون خيلي قشنگ بود
سلام
“حالا هر چي” مطلبتون قشنگ بود
به قول يكي از دوستان عزيز:
عهد کردم اگر معلم شدم – که بسیار دوست می داشتم و عشق می ورزیدم- هرگز آن نکنم که با من کردند . و تمام سال های معلمی، آن نکردم که با من کردند که “شامگاهان هفت ساله خوابیدم و سحرگاهان هزار ساله برخاستم”. و اینچنین شد که بوی پونه و پروانه و پرواز را هنوز از یاد نبرده ام…
شعر: احمدک
شاعر: ؟؟
معلم چو آمد بناگه کلاس
چو شهری فروخفته خاموش شد
سخنهای ناگفته کودکان
به لب نارسیده فراموش شد
معلم زکار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم آلود را
صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست و بند دلش
بدین بی خبر بانک ناگه گسست
بیا احمدک درس دیروز را بخوان
تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس نا خوانده بود
به جز آنچه دیروز آنجا شنفت
عرق چون شتابان سرشک یتیم
خطوط خجالت برویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
بروی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت ،
بنی آدم اعضای یکدیگر اند
وجودش به یکباره فریاد کرد ،
که در آفرینش ز یک گوهرند
در اقلیم ما رنچ بر مردمان
زبان دلش گفت بی اختیار
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز ، کز ، تو کز وای یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش را به سنگینی از روی شرم
به پائین بیفکند و خاموش شد
ز اعماق مغزش بجز درد و رنج
نمی کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او، خاطرش
نمی داد جز آن پیام دگر
ز چشم معلم شراری جهید
نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت
غضب میدرخشید درچشم او
چرا احمد کودن بی شعور ،
معلم بگفتا به لحن گران
نخواند ی چنین درس آسان ،
بگو مگر چیست فرق تو با دیگران
عرق از جبین احمدک پاک کرد
خدایا چه میگوید آموزگار
نمی بیند آیا که دراین میان
بود فرق ما بین دار و ندار
چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند
به شهری که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است ما بین او و آنکس
که بی حد زر و سیم داشت
به آهستگی احمد بی نوا
چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنها بدامان مادر خوشند و من
بی وجودش نهم سر بخاک
به آنها جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تا کنون یک سخن
ندارند کاری بجز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین دست پر پینه ام شاهد است
سخنهای او رامعلم برید
هنوز او سخنهای بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان نژند
و ستم دیده و زار داشت
معلم بکوبید پا بر زمین ،
که این پیک قلب پر از کینه است
بمن چه که مادر زکف داده ای ؟
بمن چه که دستت پر از پینه است
یکی پیش ناظم رود با شتاب
بهمراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد
دل احمد آزرده و ریش گشت
چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کور سوئی جهید
بیاد آمدش شعر سعدی و گفت
ببین ، یادم آمد دمی صبر کن
تامل ، خدا را ، تامل ، دمی
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
سلام
منم یکی از آرزوهام اینه که یه روزی معلم بشم تا عشقی رو که از بعضی معلم هام یاد گرفتم به شاگردام یاد بدم و هرگز سعی نکنم بی وجدانی رو که از بعضی دیگشون دیدم به اونا یاد بدم،آخه شاید یه روزی از شاگردای من هم یکی معلم شد!!!!!!
واقعا معلمی یه نعمته که خدا به هر کسی نمیده،خدا کنه این نعمت به هر کی رسید قدرش رو بدونه و مثل بعضی ها کفر نعمت نکنه!!!!
سلام آقای دکتر، امان از دیوار “کوتاه” معلم! کلا هر چی اتفاق بد در این دنیا رخ می دهد بر گردن معلمهاست، اگر کسی از صراط (یا صراطهای!) مستقیم به در می شود، اگر چوبه های دار برپا می شوند، اگر اخلاق خدشه بر می دارد، اگر دادگاههای خانواده شلوغ اند، اگر آمار طلاق و خودکشی و قتل و جنایت کم و زیاد می شوند، اگر یارانه ها دیگر یه یاری مردمان نمی آیند، اگر تخم مرغ می شود کیلویی چندک و یا آه مردمان می رسد به فلک، همه و همه از غفلت و “کوتاهی” ما معلمهاست. پس عجیب نیست که شاعرانِِ ریز و درشت و شیرین سخنِ و نازک خیال و البته پرشمارِ این دیار، زخمه احساس را بر تارِ طبع پرشورِ خویش می زنند و محزونترین نغمه ها و مراثی را سر می دهند. ما هم که همگی استعدادمان در گریستن خوب است؛ پس می نشینیم و بر مظلومیت ابنای بشر که ستم دیدگان از جور معلمعها هستند، گریه می کنیم، تنها می ماند اجاقی و قیمه ای و قرمه ای که اگر بخت یارمان باشد آن نیز فراهم خواهد شد. پس خیالمان آسوده و وجدانمان هم راحت که اهریمن را یافته ایم پس او را به شدت محکوم کرده و از خداوند برایش عذاب اخروی و دنیوی طلب می کنیم.
آقای دکتر شما خود تجربه معلمی در آموزش و پرورش داشته اید و به دشواریهای این حرفه و مسائل و معضلات پیرامون آن آگاهی دارید در نتیجه من نمی توانم از شما گله مند باشم ولی البته پنهان نمی کنم که از دیدن این مطلب در سایت شما اندکی تعجب کردم. هر چه هست امیدوارم از من دلخور نشوید چرا که روی سخن من در این یادداشت نه با شما که بیشتر با گویندگان متنهایی بود از قبیل آنچه شما در سایت گذاشتید یا یکی از بازدیدکنندگان محترم ارسال کرده بودند که “معلم چو آمد بناگه کلاس…” در پایان به سهم خود از ایوب محمودی و بازدید کنندگان محترمی که به دفاع از ساحت معلمی پرداختند تشکر می کنم. ارادتمند، بهروان
درود بر آقاي بهروان كه خود تجربه چندين ساله در اين عرصه دارند و مي دانند آنچه ديگران نمي دانند!
سلام استاد البته نباید از اون طرف بوم هم بیفتیم ( نا افراط نه تفریط ) که معلم نتونه به دانش آموز “تو” بگه و این نکته رو در نظر بگیرید که حسن این روزها کم شده