کبوترى روى زمین مىنشیند. نگاهش مىکند. گندمها را با پاهایش پخش مىکند. به نظر مىآید دنبال چیزى است. روى سنگ کوچک قبر امالبنین مىنشیند. این سو و آن سو مىرود. کبوتران دیگرى کنارش مىنشینند. خادم آنجا که چفیه قرمز رنگى به صورتش بسته است با جاروى بلندش آنها را از جا بلند مىکند. وسط آسمان مىچرخند. صداى زمزمهاى مىآید. دستش را به نردهها مىگیرد. به عقب برمىگردد. پیرزنى به سجده رفته است و با امام حسن(ع) حرف مىزند. آرزویش را مىگوید: «خدایا فرج امام زمان را برسان.» تنش مىلرزد. سردش مىشود. آرزوى همیشگى مادرش. چندین سال پیش مادر پشت همین دیوارهاى سنگى، اشکهایش را نثار زمین داغ بقیع کرده و آرزوى دیدن امام عصر را کرده بود. وقتى از مادر پرسید: «چرا امام زمان نمىآید؟» مادر گفت: «ما بندههاى ناسپاس خدا هستیم امام دلش از دست همه ما خون است.» و او دلش نمىخواست جزو آن بندگان ناشکر باشد. مىگفت : «نمىخواهم امام از دست ما برنجد برویم جایى که بنده ناشکر نباشد.» و مادر دستى روى سرش مىکشید و مىگفت: «همه جا حضور خدا را باید حس کنیم.»
باز نگاهش افتاد وسط بقیع، آنجا که چهار امام خوابیده بودند. وقتى با مادر به زیارت امام رضا(ع) مىرفت، همه جا چراغانى بود، و باز هم مردم مىگفتند: «امام رضاى غریب.» و حالا بقیع را مىدید و قبر چهار امام که با پارهسنگهایى نشان گذاشته بودند و شمع و چراغى هم نداشت. همان روز به مادر گفت: «یک بسته شمع بدهیم خادمها براى آنها روشن کنند.»
مادر اشکهایش را با پشت دست پاک مىکرد و مىگفت: «امامهاى ما غریباند، غربت خاک بقیع است که این همه عاشق را تا اینجا مىکشاند.» مادر همیشه هر کجا که روضه مىرفت به مداح اهل بیت(ع) مىگفت که براى امام حسن(ع) بخواند. یک روز از مادر پرسید: «امام حسن چرا غریب بود؟» و مادر گفته بود: «دشمنهاى اسلام امام را آزار مىدادند و حتى سجاده را از زیر پاهایش مىکشیدند.» پس از آن تا مدتها توى فکر بود. دلش مىخواست قبر امام حسن(ع) را از نزدیک زیارت کند. یک شب که همهاش توى فکر بود خواب دید که نورى در آسمان چرخید و به صورتش خورد، و او بلافاصله دیدن مزار امام حسن را خواسته بود.
در عالم خواب صدایى به او مىگفت: «دستهاى کوچک دعایت را بالا ببر.» و او دستهایش را بالا مىبرد، و صداى آمین از آسمان مىآمد. فرداى آن شب نماز خواند. دعا کرد و خدا را به خاطر همه خوبىهایش شکر کرد، و وقتى مادر هر دوشان را براى زیارت خانه خدا ثبتنام کرد، باز هم دستهاى دعا را بالا برد و گفت: «خدایا به دستهاى کوچک من نگاه کردى و حالا مىخواهم که بابا هم برگردد. براى یک شب هم که شده کنارش بنشینم و او را تماشا کنم.» مادر بارها از بابا برایش گفته بود. اینکه به بچههایى که پدر نداشتند محبت مىکرد. آنها را با خود پارک مىبرد روى کولش سوارشان مىکرد برایشان قصه مىگفت. همه اهل محل بابا را دوست داشتند.
آن شب روى تخت چوبى بابا که حالا جیرجیرش هم درآمده بود دراز کشید و از پنجره ستارهها را نگاه کرد. بزرگترین ستاره را که نگاه کرد زیر لب گفت: «تو باباى من هستى مىخواهم باهات حرف بزنم.» ستاره چشمک زد و او باز هم گفت: «بابا تو بین ستارههاى دیگر هستى، تنها نیستى، ولى من و مادر خیلى خسته شدیم، مىخواهیم برگردى.» آسمان را ابر کوچکى گرفت و ستاره رفت و او هر چه نگاه کرد، پیدایش نکرد و آسمان رعد و برقى زد و قطرههاى باران به پنجره کوبید.
مادر سفره افطار را پهن کرده بود و کتاب دعایش را مىخواند و او لبخند بابا را از توى قاب چوبى نگاه مىکرد. خوشحال بود که به تکلیف رسیده است و مىتواند همراه مادر سفره افطار بیاندازد و سحر نیز به او کمک کند. به عکس بابا باز نگاهى انداخته و زیرلب گفته بود: «بابا به جاى تو هم روزه مىگیرم.» و بابا باز لبخند زده بود. صداى ناله یاکریم باز از ایوان مىآمد. نیمه ماه از توى ابرها نگاهش مىکرد. صداى اذان از مسجد مىآمد: «اللّهاکبر» با صداى زنگ از جا پرید.
قار قار کلاغ در خانه پیچید و او کلاغ سیاه را از پشت پنجره روى دیوار حیاط نگاه کرد هنوز هم قار قار مىکرد. قلبش تاپ تاپ مىکرد. مادر در حیاط را باز کرد. چند دقیقه بعد که وارد اتاق شد رنگ به صورت نداشت. مادر همیشه در انتظار بابا بود؛ و حالا که هشت سال و هشت ماه از اسارت بابا مىگذشت باید با پیکر بىجانش که سختىهاى اسارت را به جان خریده بود، وداع مىکردند. مادر نگاهى به او انداخت و گفت: «همه چیز تموم شد.» بابا آمده بود ولى … و از توى طاقچه هنوز لبخند مىزد و آنها را نگاه مىکرد. مادر اشکهایش را پنهان کرده و روى تخت کنارش نشسته بود. صداى مؤذن مىآمد: «لا اله الا اللّه». آن شب تا اذان صبح با مادر نشستند. آلبوم عکسهاى بابا را که توى جبههها گرفته بود نگاه کردند.
مادر از شهامتهاى بابا برایش گفت، از مهربانىهایش. از اینکه هر وقت دلش مىگرفت به حرم امام رضا(ع) مىرفت و با او درد دل مىکرد. مادر از امام حسن(ع) و مظلومیتهایش، از حضرت زینب و صبورىهایش، برایش حرفها گفت، و او فقط به یک چیز فکر مىکرد به بابا … به آغوش گرمش که گرمىبخش دلهاى ناآرام بچههاى بىپدر بود. به این فکر بود که دلش مىخواست یک شب در آغوش او مىخوابید و برایش قصه مىگفت. حرفهاى مادر را دیگر نمىشنید. دستهاى کوچکش را بالا برد و به طرف آسمان و زیر لب آرام گفت: «خدایا کارى کن که صبور باشم.» مادر دستهایش را گرفت و فشرد، به آنها بوسه زد. قطرههاى اشک مادر روى دستهایش ریخت و گفت: «دخترم، بابا به آرزویش رسید. او توى این دنیا آرام و قرار نداشت و حالا تو باید راهش را ادامه دهى.» دلش مىخواست مثل بابا به مردم فقیر کمک کند تا بابا خوشحال شود.
نگاهى به دور و برش مىاندازد. عدهاى دعا مىخوانند. عدهاى اشک مىریزند و راز و نیاز مىکنند. خادمها همچنان زمین داغ بقیع را جارو مىکشند. چند پسر کوچک عرب، کیسههاى کوچک گندم را به طرفش مىگیرند و التماس مىکنند که بخرند. کیسهاى گندم مىخرد، شمعى روشن مىکند. کنار دیوار بقیع مىگذارد. با خودش مىگوید: «مادر کدام قسمت از این قبرستان خاموش خوابیده است؟» سنگ قبر مادر نیز سنگ سیاه کوچکى است که گاهى کبوترى روى آن مىنشیند.
آرزوى دیرینه مادر، دفن شدن کنار تربت پاک امام رضا(ع) بود و حالا … مادر خادم حرم امام رضا بود. زمین آن را جارو مىزد، به زوارها کمک مىکرد. زندگیش را وقف خدمت به امام هشتم کرده بود. با خود گفت: «دیدن قبر غریب امام حسن را مىخواستم، ولى اى کاش مادر را هم داشتم.» مادر پس از شهادت بابا، از طپش قلب رنج مىبرد. دکتر فکر و خیال را براى او سم مىدانست. بیشتر اوقات مادر قلبش مىگرفت. هر روز باید قرصهاى قلبش را سر ساعت مىخورد. روزى که مادر لباس احرام برایش دوخت، به او گفت: «تنت کن». وقتى لباس را پوشید مادر خندید و گفت: «مثل فرشتهها شدى، حالا برایم دعا کن و از خدا بخواه تنم خاک پاى امام رضا(ع) شود.» و او اشکش درآمد. گوشهاى نشست و بغض کرد. مادر موهاى بلندش را نوازش کرد و گفت: «ما همه امانت خدا هستیم، باباى تو تمام آرزویش شهادت در راه حق بود. هنر مردان بزرگ شهادت است. باید افتخار کنى به اینکه پدرت مرد بزرگى بود.»
آن شب که خبر شهادت بابا را آوردند، باران مىآمد و یاکریم گوشه ایوان ناله مىکرد. قارقار کلاغ همسایهها را به کوچه کشانده بود. فرداى آن روز همسایهها پرچم سیاه به در حیاط زدند. مردم دسته دسته مىآمدند و به مادر تبریک و تسلیت مىگفتند؛ و او عکس بابا را روى سینه مىفشرد و مىخواست که مونس شبهایش باشد با آن تخت چوبى و سجادهاى که بوى تن بابا را مىداد. در مراسم شب هفت بابا، مداح مىخواند و مردم به سینه مىزدند. از غریبىهاى آقا امام حسن مىگفت و مادر ناله مىکرد. هر سال روز شهادت امام حسن(ع)، مادر نذرى مىداد. همسایهها کمک مىکردند و بین خانوادههاى فقیر و بىسرپرست پخش مىکردند.
او هم در دلش دعا مىکرد که خدا مادر را سلامت نگاه دارد و حالا مادر اینجا کنار شهداى بقیع خوابیده است. دلش مىخواست براى لحظهاى روى مزار مادر مىنشست و شمعى برایش روشن مىکرد. نسیم ملایمى مىآید. شمع خاموش مىشود. کبریت مىکشد. نردهها را مىفشارد و با صداى بلند گریه مىکند.
صداى پیرزن مىآید: «دخترم میلاد امام حسن(ع) است گریه نکن. چنین روزى کنار قبر چهار امام سعادت مىخواهد.» مىگوید: «ده سال پیش وقتى به محبت مادر نیاز داشتم مادر مرا تنها گذاشت و توى بقیع براى همیشه خوابید.» پیرزن نگاهى به سر تا پاى او مىاندازد و مىگوید: «پس پدرت؟» نفسى عمیقى مىکشد و از توى کیف دستىاش پلاک و زنجیر بابا را درآورد. نگاه پیرزن برقى مىزند و سرش را پایین مىاندازد: «چه سعادتى، آنها پیش خدا خیلى عزیز بودند، دخترم سفیدبخت بشى.» پلکهایش را روى هم مىگذارد. مادر را مىبیند. شاخههاى گل یاس توى دستش مىگذارد به طرفش مىآید: «براى پدرت ببر.» شمع را توى دست مادر مىگذارد: «براى امام حسن ببر.» مادر مىخندد: «میلاد امام حسن است همه جا چراغانى است.»
لامپهاى رنگى روى مزار چهار امام روشن بود. بوى عود مىآمد و کبوتران روى مزار مىچرخیدند. شمعهاى روشن توى دست بچههایى که همه زنجیر و پلاکى به گردنشان آویزان بود، به چشم مىخورد. صداى مادر آمد: «بچههاى شهدا هستند.»
خادمها با جاروهاى بلندشان جارو مىزدند و گلاب روى سر بچههاى شهدا مىریختند. مادر شکلاتهاى رنگى را روى سر آنها مىریخت. صداى خندههایشان مىآمد. بوى گلاب به مشامش خورد. پلکهایش را باز کرد. بچههایى که دست مادرانشان را گرفته بودند و مشت مشت گندم براى کبوتران مىریختند و بلند بلند مىخندیدند. قطرههاى باران به صورتش خنکى مىبخشند.
با چشم دنبال مزار مادر مىگشت. دلش مىخواست صورتش را به خاک مزارش مىگذاشت. مثل آن روز توى گلزار شهدا که صورتش را به صورت بابا چسبانده بود و بوى کربلا مىداد. لبخند روى لبان بابا خشک شده بود. بابا شیمیایى شده بود و پس از هشت سال و هشت ماه توى اسارت به شهداى دیگر پیوست. از این همه سالها فقط تصویرى در عکسهایش داشت و صورت تکیده بابا در تابوتى که با پرچم ایران بابا را در برگرفته بود چشمانش نیمه باز بود. چشمهاى سبز او که همرنگ برگ گل یاس بود و همیشه حسرت دیدنش را داشت و حالا …
صداى مادر باز مىآید: «صداها را مىشنوى.» برگشت. نگاهش کشیده شد سمت مزار چهار امام. بچههاى کوچک دستهایشان را بالا گرفته بودند و دعا مىکردند براى فرج امام زمان
نورى به صورتش خورد و ملائکههایى را دید که دور نور جمع بود. گفت: «مادر خوشحالم که جاى خوبى هستى، بابا را مىبینى؟» مادر خندید بابا توى باغ گل یاس با همسنگرهایش نشسته است، میلاد امام حسن را جشن گرفتهاند. گفت: «من از پشت نردهها باید شما را ببینم.» مادر سبدى پر از شکلات به طرفش گرفت: «امروز روز خوبى است براى من و بابات، منتظریم خطبه عقدتان خوانده شود. لبخند زد»
صداى ناله یاکریم مىآمد. چشمانش را باز کرد. پیرزن رفته بود و مقدارى گندم و شمع نیمسوختهاى به جا گذاشته بود کبوترى روى نردهها نشسته بود و او را نگاه مىکرد
مادر هم خوشحال بود از اینکه خطبه عقد توى مدینه خوانده مىشود. وقتى عمو او را براى پسرش خواستگارى کرد، از وى قول گرفت میلاد امام حسن توى مدینه کنار تربت چهار امام و مامان باشند. همه کاروانیان مىدانستند که امشب عقدکنان او است. عمو ترتیب همه کارها را داده بود گل و شیرینى و شکلات. مهریهاش چهارده سکه بهار آزادى و یک جلد کلاماللّه مجید و یک سبد گل یاس بود، و چادر سفید مادر که با آن به عقد بابا درآمده بود تسلى دل پر دردش بود.
مؤذن مىخواند. قدمهایش را آهسته برمىدارد. به طرف مسجد پیامبر(ص) مىرود. کبوتران روى گنبد سبز نشستهاند و بالهایشان را تکان تکان مىدهند. دلش مىخواست این کبوتران نیز شاهد زندگى دخترى که پدرش را فقط در رویاها مىدید، باشند. دخترى که در سالهاى بىکسى مادر را نیز در بقیع به یادگار گذاشت و تنها امید و دلخوشىاش عشق به امام حسن بود و اینک مادر آنجا در جوار آنها آرام خوابیده است.
این بار عمو بود که سالهاى تنهاییش را پر کرد و دست نوازش بر سرش کشید و خواست که او را براى تنها فرزندش خواستگارى کند. اشکهایش بىاختیار پایین مىآید. نگاهش به در خانه فاطمه زهرا است. و قفلى که از آن آویزان است. خادمهاى حرم مردم را هل مىدهند و زیر لب غرولند مىکنند. مردم باز هجوم مىآورند و دو رکعت نماز اطراف خانه حضرت به جا مىآورند. صلوات مىفرستند و باز او در فکر بچههاى فاطمهزهرا(ص)، که چه حالى داشتند. یک دور تسبیح مىفرستد. همان تسبیحى که مادر از کنار حرم امام رضا براى بابا خریده بود و بابا با آن هر روز براى امام حسن ذکر مىفرستاد. دانههاى یاقوتى آن را در دستانش مىفشرد و زیر لب مىگوید: «بى بى مادر از شما، برایم مىگفت و وقتى مادر رفت، بابا به خوابم مىآمد و از شما و غریبىهاى فرزندانت برایم گفت.»
اشکهایش را با پشت دست پاک مىکند. سر را به سجده مىگذارد. براى لحظهاى خوابش مىبرد. مىرود پیش مادر، پیش بابا. بابا شال سبزى را روى روى شانههایش مىاندازد و مىگوید: «امشب شب بزرگى است، ما کنارت هستیم.» مادر انگشترى را که نگین زیبایى دارد به انگشتش مىکند و مىگوید: «هدیه بهشت است.» بوى بهشت. بوى عود بوى گلاب. نفس عمیقى مىکشد. بلند مىشود. انگشترى مادر که روزى یادگار پدر بود، توى انگشتش بود. آن را مىبوید و مىبوسد.
دو رکعت نماز براى مادر و بابا خواند. جمعیت فشار مىآورند. خادم مسجد که زنى سیاه چهره و قد بلند بود به عربى چیزى گفت. حرم پیامبر را دور زد صلوات فرستاد براى شادى روح مادر و بابا نیز دعا کرد.
ماشینهاى مخصوص شست و شو حیاط را نظافت مىکردند. کبوتران از این سو به آن سو مىرفتند. صداى اذان مىآمد. نماز را زیر آسمان پر از ستاره خواند. نگاهش به کبوتران بالاى سرش بود که عمو خود را به او رساند. شاخههاى گل یاس را توى گلدان گذاشته بود و عکس بابا وسط گلها لبخند مىزد. چادر سفید مادر را عمو به سر او انداخت و چشمانش برقى زد و گفت: «شبیه مادرت هستى.» نگاهى به خودش انداخت. خندهاش گرفت. دو چال روى گونههایش افتاد مثل مادر وقتى از ته دل مىخندید و او خندههایش را عاشقانه دوست داشت.
عمو گفت: «پس از دعاى توسل خطبه خوانده مىشود هر کجا که بخواهى.» بلافاصله گفت: «عمو مىخواهم زیر همین گلدستههاى حرم، کنار کبوترهاى حرم باشم.» عمو خندید: «مادر و بابا هم که حتما باشند.» گفت: «آنها که حتما هستند.»
پس از مراسم دعاى توسل، روى سنگهایى که برق آنها چشمها را مىزد، نشستند. روحانى کاروان براى آنها از رشادتهاى آقا امام حسن(ع) گفت از ظلمهایى که به او شده بود و سپس گفت: «حالا که میلادش است باید براى هدیه بزرگى که خداوند براى عالم بشریت فرستاد، خدا را شکر کنند.»
اشکهایش باز سرازیر شد. نگین انگشترى مادر را روى لبهایش گذاشت آن را بوسید. شال سبز بابا را روى شانههایش لمس کرد. بابا از میان گلهاى یاس لبخند زد و گفت: «امشب فقط لبخند بزن.» عمو آرام گفت: «براى شادى روح این پدر و مادر قهرمان دعا کنید.» همه صلوات فرستادند. دستهاى دعا بالا رفت. او هم دستهایش را بالا برد همان دستهاى کوچک دعا که همیشه به طرف آسمان مىرفت.
خطبه خوانده شد. قطرههاى باران روى سرشان ریخته شد. بوى گل یاس بلند شد. شکلاتها بین جمعیت پخش شد. بچهها با خوشحالى شکلاتها را در دهانشان مىگذاشتند. خادمها به عربى مىگفتند: «شکرا». پسرعمو نیز دستهایش را بالا کرد و خدا را شکر کرد. عمو هر دو را بوسید. پلاک و زنجیر بابا را به گردن او انداخت. عکس بابا از توى قاب چوبى خندید. صداى مادر آمد: «آرزوى همیشگىام بود که خوشبخت شوى چه کسى بهتر از پسرعمو.»
روحانى کاروان یک جلد کتاب از زندگى امام حسن(ع) به آنها هدیه کرد. عمو توى گوش پسرعمو گفت: «یادگار برادرم را به دست تو مىسپارم.» و سپس او را بوسید و توى گوشش گفت: «امشب بهترین و بزرگترین شب زندگىام است.» پسرعمو کنارش نشست. زنجیرى را که کعبه میناکارىشده به آن آویزان بود به گردنش انداخت و از ته دل خندید. عمو بلیط سفر به کربلا را به آنها هدیه داد.
کبوترى کنارش نشست. مشتى گندم را که پیرزن کنار دیوار بقیع به جا گذاشته بود برایش ریخت. کبوتران دیگر نیز به او پیوستند. بوى گندم بارانخورده مشامش را پر کرد. صداى جیرجیرکى از دور مىآمد. قاب عکس بابا را توى سینه فشرد. پلکهایش را بست. مادر روبهرویش نشسته بود، سجادهاى را برایش روى زمین انداخت و شنید که گفت: «دو رکعت نماز براى فرج امام زمان بخوان.»
سرش را به سجده گذاشت. مردم از کنارش مىگذشتند. سر و صداى بچههایى که به عربى سرودى را مىخواندند مىآمد. ماشینهاى شست و شو هنوز نظافت مىکردند. لامپهاى گلدسته روشن بود و کبوتران دور آن مىچرخیدند. صداى زمزمهاى از دور مىآمد: «شاید این جمعه بیاید … شاید …» برمىگردد، پیرزن پاهایش را همچنان روى زمین مىکشد و دور مىشود.
پیام زن: نرگس قنبرى
می ش یکی خلاصه این متن را بگه خیلی طولانی بود و من حالش رو نداشتم تا آخر بخونم
سلام
سرکار خانم یا جناب آقای گمنام
خوب چه الزامیه که بخونید اصلا نخونید
یا هر وقت حال داارین بخونین
اما خوب کاریش نمیشه کرد
امیدوارم انرژی تون بیشتر شه حال پیدا کنین و تا اخر بخونین
فلك را ركن آرامش شكسته / زمين را اشك غم در گل نشسته
ملائك جمله در جوش و خروشند / خلائق جمله از ماتم خموشند
تسليت بر شما و همه دلدادگان اهل بيت (ع) فرا رسيدن ايام حزن و اندوه
الزامش اینه که من کلا باید نظر بدم و چون باید منطقی نظر بدم باید بخونم بعد نظر بدم مشکل از انرژی من نیست از متن شماست آخه وقت با ارزش اجازه نمی ده این قدر طولانی برای چیزی وقت بذارم اما شما به جای کل کل با من خلاصه اش را می نوشتید بهتر بود
سلام مجدد
دفعه دیگه قبل از اپ کردن مطالب نظر کارشناسی شما را هم می گیرم. در ضمن اصلا قصد کل کل کردن نداشتم اگر نوشته من چنین احساسی در شما ایجاد کرده بنده بی تقصیرم . خوب تازه می تونی نظر ندی لازم نیست نظر ادم منطقی باشه
نمیدونم چرا با اینکه گمنامی اما یه جورایی می شناسمت
یعنی داری لو میری و احتمالا پیدات می کنم
ولی داستان جالبیه هر وقت که می خونم بازم برام تازگی داره .
توصیه می کنم بخونش
حيف از خون شهدا كه فرزندانشان اينگونه آرزوي آغوششان را داشتند و صد افسوس كه آن خونهاي پاكي كه بر زمين ريخت شد نردبان ترقي كساني كه آن خونها را چون جام شراب نوشيدند و وقيحانه مستي كردند و بر خونها خيانت نمودند. واي اگر از پس امروز بود فردايي. نگاه كنيد بر خانواده باكري چه ستمي ميرود ……………….ايام شهادت پيامبر اكرم و امام حسن مجتبي را تسليت عرض ميكنم
باشه دکتر می خونم به خار شما اما سربازان گمنام غیر قابل شناسایی هستند ولی اگه شناختید زنگ بزنید تا کارشناسی کنم راندمان کار بالا میره
کلا ما شیفته کارشناسی هستیم نمی دونم چرا همه علاقه مند کارشناسی هستند
بعدشم تصمیمات کارشناسی اتخاذ می کنند
همه شیفته هستند اما نی تونند کارشناس باشند
ضمنا با تشکر از خط سیر امام یکی تو این سایت حرف حساب زد
بله ما که قرار شد کارشناسی متون را به شما واگذار کنیم کل کل هم نکنیم
فکر کنم باید مدیر سایت را عزل و شما را به جایش نصب نماییم. در این صورت مشکل کارشناس و کارشناسی حل میشه یاد اون روزا به خیر که بعضیا کارشناسی می کردن ما هم که از کار کارشناسی سر در نیاوردیم که نیاوردیم
هميشه من اولين نظرا ميدادم:)) واي چقدر دير اومدم:((( سلام بر همه دوستان و دكتر نوروزي . من جهت رعايت حال همه و از اونجايي كه اساسا دستي در كار خير دارم خلاصه داستان را مينويسم تا ببينيم نظر كارشناسي گمنام چيه ؟ بلكه مستفيض شديم.خلاصه: دختر بچه اي كه پدرش مفقود الاثره با مادر، منتظر پدر هستند تا خبر شهادتش را ميارند . در بقيع دعا ميكنه براي فرج امام زمان خلاصه اين روند ادامه داره مادرش خادم امام رضا ميشه بعد مادرش مييمره و بعد هم با پسر عموش تو حرم عقد ميكنند. خب حالا نظرمو ميدم : دلم ميخواست الان مكه يا مدينه بودم. اين شبها منو دعا كنيد كه سخت محتاجم.
من که مثل بچه ادم نشستم تو خونه دارم کارما انجام می دادم
از بس این دانشگاه بی سر و صاحبه و استاداشم ….. دو ساعت همین جور دارم نظرات بعضیا را تایید می کنم مگه شما دانشجو نیستین. مگه شما درس و مشق ندارین. این چه وضعیه یه ذره کار علمی انجام بدین بذارین منم کارا خودما بکنم نفرینتون می کنما که دیگه نتونین نظر بدین
در ضمن مامان آیناز ضمن علیک (چی شد)
بنده بی تقصیرم اینا همشون استادشون ازشون مقاله نخواستن. برا همین سرگردان تو نتن. البته اگر هم مقاله خواسته و سوال داده حتما مهم نبوده که نشستن و کامنت می نویسن.
در مورد دعا هم ما حرفی نداریم ولی نتیجه را خدا داند
همان ور که گفتید دست شما واقعا تو کار خیر ان شائ الله اجر شما با ایزد تعالی مرا ب قول دوستان گفتنی روشن کردید در مورد نظر کارشناسی باید بگم از این متن زیبا یه فیلم فارسی عامه پسند عالی در می یاد ما هم که همه طرفدار عوام الناسیم
دكتر به من تيكه ميندازين؟ من دارم جواب سوالاتتون راپيدا ميكنم خيلي طولاني ميشه. مقاله هم تا يه جايي پيش رفته ايشالا آماده ميشه. ولي خوبه آدم گاهي هم يه سر به سايت استادش بزنه ببينه دنيا دست كيه؟:)))
من چون خیلی مثل شما مهمم کاری جز کارشناسی ندارم اما باید بگم کیفیت پایین اساتید بقیه دانشجو ها رو از درس و مشق رو گردان و به کامنت گذاری وادار می کنه البه همه از بی کاری نیست که کامنت می ذارن به خاطر احساس دینی است که به شما دارند
جدن 1- یعنی من به گردن شما حق دارم
2- یعنی کامنت بنویسین حقتونا ادا کردین
چه شود
خوب شد گفتی ما بلاخره داریم یه چیزایی می فهمیم
فقط این کیفیت پایین اساتیدا نفهمیدم یعنی چه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!
شما نه فقط ب گردن من که بر همه ی امت کامنت گذارر حق دارید ” همه مومنان بر گردن برادران دینی خود دارای حق هستند” ضمنا حق و مسوولیت به قول پایان نامه شما دو طرفه است
به علاوه ما در پی ازدیاد فهمیم اگه به دست اومد من از گمنام بودن تعییر نام می دم و اسمم را هر چی شما گفتید می ذارم
ای خدا چی شد اسمم را عوض کنم یا نه
در مورد پایان نامه که خوب تبیین نوشتم حق و مسئولیت دو روی سکه است!!!!!!!!
می بینی حفظش کردم اما چه ربطی داشت اون نظر یه بنده خدای دیگه است (این به معنی مخالفت من نیست اونجا نظر کسی را اوردیم.
این که ما به گردن امت کامنت گذار حق داریم این جوری فکر نکردیم (ولی حالا دیگه میشه قطعی تر فهمید که این ازدیاد فهم دست پخت کیه بشین کار خودتا انجام بده).
البته نمیدونم فهم از چه جنسی دنبال می کنی که بعد اسمتا عوض کنی یا نکنی
در مورد برادران مومنم خوب حق با شماست منتهی اول باید ثابت کنی من و تو مومنیم بعدشم برادر دینی هستیم بعدش راجع به حق گردن همدیگه فکر میکنم
در مورد اسمت نظر من اینه که عوض کنیم بذاریم حمید نظر شما چیه
من کاری به بحث های گمنام(حمید!) با استاد ندارم و اونچه برام جالبه اینه که آخرین نظر استاد در ساعت 12:52 دقیقه بوده(بگیریم ساعت 1 بامداد) و استاد در ساعت
42: 7 صبح دوباره نظر جدید دادن! میدونین یعنی چی:
یعنی اینکه اگه استاد ساعت 1 رفته باشه بخوابه؛ حداقل نیم ساعت طول کشیده خوابش ببره. یعنی حدود ساعت 30: 1 بامداد! بعد حوالی ساعت 30: 6 صبح از خواب بیدار شدن و بعد از نماز و صبحانه راهی اینترنت شدن و همون موقع نظرشونو دادن دوباره. حالا میدونین یعنی چی؟ هنوزم نمی دونین؟
حالا میگم.
یعنی اینکه استاد کلا 5 ساعت در طول شبانه روز می خوابن!
سوالات تحقیق:
1- استاد این همه انرژی را با این خواب کم از کجا می آورند؟
2- چرا ما نمی توانیم با فقط 5 ساعت خوابیدن، به کارهای مختلفی چون تدریس در دانشگاه، انجام امورات اداری در مدیریت کل فرهنگی دانشگاه، شنیدن درد دل های دانشجویان مختلف با جنس و طرز تفکرات مختلف و بحث با آدم های متفاوت در دانشگاه و غیر دانشگاه، راهنمایی دانشجویان(چه آنانی که پایان نامه با استاد دارند چه ندارند) و … برسیم؟
3- چه ارتباطی با حداقل خواب و موفقیت های استاد وجود دارد؟
نتیجه گیری:
با حداقل خواب در طول شبانه روز هم می توان انسان موفقی بود!!
پیشنهاد:
شما هم می توانید این حداقل خواب را تجربه کنید یا از بی خوابی می میرید یا هم استاد می شود!
موفق باشید……………
با سلام خدمت اقای محمودی و شرکاء
البته اینجوری هم که شما گفتین نیست شایدم اصلا نخوابیدم از بس این کامنت گذاران فعال دیشب مزاحمم شدند مجبور شدم بیدار بمونم کاراهای عقب افتاده خودما جمع و جور کنم
در ضمن حوزه فرهنگی دانشگاه را تحویل دادم البته قبلش یه دو سه تایی تعهد برای خودم تدارک دیده بودم یعنی بیکار نشدیم اما خوب از حوزه فرهنگی دانشگاه راحت شدیم
فکر می کنم خواب و خوردن و سایر مسایل زندگی بستگی به شرایط داره و ما می توانیم خودمون سازگار کنیم. من معمولا در حدود 5 الی 7 ساعت در شبانه روز می خوابم میانگین شش ساعت بعضی وقتها هم نمیشه خوابید احتمالا اون روزا می میرم
بعد دوباره زنده میشم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چه جدل احسني شد.:)))) دكتر اين دانشجوهاتون خيلي دلشون از كيفيت پايين اساتيد خونه. من كه دلم فقط از يكي خونه. خون نه اينطوريا……… اما قبلا گفتم قضيه يارو است : در مراسم خاكسپاري يه نفر، كسي از فاميل مرحوم ميگه : مرحوم دوست نداشتن كسي براشون سياه بپوشه و ناراحت باشه . كسي از جمعيت ميگه مرحوم شكر خورده ما ميخايم بهش احترام بذاريم. الان حكمت اساتيد ما هم همينه ما ميگيم نميخايم فلاني به ما درس بده اما فلاني ميگه شما شكر خوردين من ميخام علم و دانشتونو زياد كنم. البته شايدم بدن ما گرمه هنوز حاليمون نيست ايشون چقدر ما را از بار سنگين علميشون بهره مند كردند:)))))))). البته بي انصافي نشه ما دانشجوهايي هم مثل همكلاسي خودم داريم كه اساسا همه را نيك و نيكو! ميبينه يعني اين كه ما خيلي نقد ميكنيم به پاچه خواري ايشون و محصولات باغ باباش در:)))))). راستي دكتر چرا اينا همه اسماشون مستعاره ؟ خوشم مياد از شجاعت بودن خودم و نه اضطراب عدم اينها. يعني ميگين دكتر نوروزي برا من ميزنه يا پاپوش درست ميكنه؟ بعيده….. حالا دكتر ما كه خواهر ديني شما هستيم تا در نظر شما چه مقبول افتد……لوووووول
راستي به فلاسفه موجود توصيه ميكنم مقاله اسلاوي ژيژك تحت عنوان ” چرا از انقلابيگري اعراب ميترسيد؟” را حتما بخونند. جديده جديده مربوط به همين وقايع اخير تونس مصر اردن و…..
Why fear the Arab revolutionary spirit؟ عنوان مقاله اصلي اينه
چون من از اسم حمید متنفرم باید بیام و دو باره نظر بدم آقای محمودی عزیز دکتر به خاطر من خواب شبانه و نوشین بامداد رحیل را از دست دادند واقعا شرمنده اما به جاش سلول های خاکستری مغزشون را از خواب بیدار کردند و این خوبه … از دکتر هم بپرسید همین را می گه
خدمت مامان ایناز
لازم به زدن ما نیست اولا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!
ثانیا من به کسی گفتم با اسم واقعی و نه با اسم غیر واقعی البته بخش عمده ای از بچه ها را لحن و جهت گیری هاشون می شناسم البته گاها دانش فنی مدیر سایت هم به دادمون می رسه و می فهمیم که چه کسی از کجا و چه ای پی با ما در ارتباطه
این از این لحاظ گفتیم که همه کامنت گذارا بدونن میشه رد پایی از اوشون پیدا کرد
با این همه هر کس هر جور دوست داره زندگی می کنه
البته مدیر سایت دیروز یه جایی افاضات فرمورده بودن که اینترنت وارد حریم شخصی افراد شده و از این حرفها که ما چون تخصصی نداشتیم
عینا نظرش را می اوریم
البته قصد ترساندن کسی حتی افراد گمنام را هم نداریم
مامان آیناز از این که کیفیت اساتید را برای استاد تون تشریح کردید متشکرم امیدوارم استاد عزیز فهمیده باشن من هم به سان همکلاسی شما سر خم کرده و استدعا دارم اگه سانسور مانسور تو کار این سایت نیست شما مقاله ژیژک را برای سایر دوستان کپی کنید
http://www.irna.ir/NewsShow.aspx?NID=30215051
به گزارش ايرنا،’محسن نوروزي’ روز دوشنبه در سمينار ‘حريم خصوصي و راه هاي جلوگيري از نقض آن در دنياي فناوري اطلاعات’ در دانشگاه صنعتي اصفهان افزود: هنگامي كه كاربر به شبكه اينترنت متصل مي شود خودبخود اطلاعات وي در اختيار ديگران از جمله سرويس دهنده ها (ISP) قرار مي گيرد.
وي تصريح كرد: در صورتي كه از سايتهايي كه پيشوند HTTP يا FTPدارند بازديد ميشود كليه اطلاعات مي تواند توسط سرويسدهنده اينترنت (ISP) قابل مشاهده باشد.
نوروزي با اشاره به اينكه هنگام استفاده از اينترنت مشخصات رايانهها در اختيار وب سايتهايي كه مرور مي شوند قرار ميگيرد، افزود: حفظ نكاتي كه مربوط به حريم خصوصي مي شود ضروري است.
عضو واحد آموزش و پژوهش آگاهي رساني،پشتيباني و امداد (آپا)دانشگاه صنعتي اصفهان گفت:حريم خصوصي در دنياي فناوري اطلاعات شامل آدرس كامپيوتر، نوع نرم افزار، نوع مرورگر، آي پي آدرس، سرويس دهنده اينترنت، سيستم عامل و ساير مشخصات در فضاي مجازي مانند آدرس پست الكترونيكي است.
به گفته وي توانايي افراد در كنترل و حفظ اطلاعات شخصي، جلوگيري از انتشار آن و توانايي در مخفي كردن اين اطلاعات از ديد ديگران در بحث حريم خصوصي از اهميت خاصي برخوردار است.
نوروزي با اشاره به برخي روشها براي حفظ حريم خصوصي گفت: پاك كردن هرچند وقت يكبار كوكي ها در رايانه، استفاده از نرم افزارهاي پاكسازي كننده براي حذف رخدادنماها در سيستم هاي عامل و عدم استفاده از نرم افزارهاي غير اصل و قفل شكسته از جمله اين روشهاست.
وي روشهاي ديگر حفظ حريم خصوصي در دنياي فناوري اطلاعات را عدم استفاده از فراداده ها در فايل هاي اطلاعاتي، پاك كردن اطلاعات شخصي از روي تلفن همراه و رايانه به هنگامي كه اين سخت افزارها براي تعمير در اختيار تعميركاران قرار داده مي شود، استفاده از نرم افزارهاي مخصوص فرمت و پاكسازي اطلاعات و رعايت نكات امنيتي در هنگام استفاده از اينترنت عنوان كرد.
سمينار علمي’حريم خصوصي و راه هاي جلوگيري از نقض آن در دنياي فناوري اطلاعات’ توسط مركز تخصصي آگاهي رساني پشتيباني و امداد(آپا)در محل نمايشگاه دستاوردهاي پژوهشي دانشگاه صنعتي اصفهان برگزار شد.
نمايشگاه دستاوردهاي علمي و فناوري دانشگاه صنعتي اصفهان تا دوازدهم بهمن ماه داير است.
تبرك به خاطر اسم حميد كه حق انحصاري اين شركته ازتون شكايت ميكنه:))))))))) حميييييييييييد
ای خدا اعدام انقلابی انتظار مرا می کشد
خدمت گمنام یا همون حمید که ازش متنفرید
مگه وبسایت من میدون بازیه مقاله می خواین برید سرچ کنید پیدا کنید
اون از کار کارشناسی دیشبت که خواب ما را حروم کرد اینم از امروز که می خوای سایت ما را تبدیل به پایگاه اطلاعاتی یه فیلسوف جامعه شناس کمی تا قسمت مشکل دار کنی
بابا نظر مدیر سایت گذاشتم تهدید کنم
این جا دموکراسی هست اما از همون نوع غربیش یعنی هر چه ما گفتیم شما باید بگید چشم و گرنه یه لولو درست می کنیم حالتونا بگیره
واي دكتر اين بخش حريم خصوصي به درد مقاله من هم ميخوره كه نقض حريم خصوصي با اخلاق فناوري چه رابطه اي داره؟ خب ميفهمين چه كسي از كجا مطلب گذاشته ولي آدرس خونشونو كه پيدا نميكنين؟ :)))) راست ميگين لازم به زدن شما نيست چون قبلا كسان ديگري زحمتشو كشيدند. خدا همه ما را به صراط مستقيم هدايت كند……….اي كساني كه ايمان آورده ايد كل كل كرده هاش هيچ جا را نگرفتند كه شما بگيريد باشد كه عبرت بگيريد:))) در ضمن فرا رسيدن سي و دو سالگي انقلاب اسلامي را كه خودم و خودش همسنيم بهتون تبريك ميگم .
اين ژيژك لامصب آدمو ديوونه ميكنه. در ضمن به نظرم ميرسه زن ستيزه چون ميگه زن اصلا وجود نداره . من در پي اينم يه خرده مطالبشو بررسي كنم ببينم تعليم تربيتي ديدگاههاش چي ميشه ؟ حالا دكتر من با اجازتون لينك مقاله اشو ميذارم صلاح دونستيد تاييد كنيد. ولي از كل كل دكتر و اين حميد خان دارم ميميرم از خنده:))
http://www.guardian.co.uk/commentisfree/2011/feb/01/egypt-tunisia-revolt
خانم مامان آیناز ببخشیدا این لینک مقاله ژیژک خان اساسا ف ی ل ت ر است!
بله جناب محمودی خوب ایشون برای ورود به سایتهایی از فیلترشکن استفاده می کنن لذا اینجوری فکر کردن که هر سایتی که ایشون تشریف می برند دیگران هم می تونن وارد بشن غافل از اینکه اصلا اینجوری نیست
دیدگاه های ژیژک به فارسی هم منعکس شده است طبیعتا با اطلاعاتی که من دارم تعبیر و تحلیل ایشون از حرکت های مردمی با تعریف ایشون و سایر پست مدرن ها از قدرت گره می خوره
مقاله را ندیدم حدس زدم
:)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
خدايا! نخواه تا در اين روزي که با نام تو آغاز کردهام، گناهي بر گناهانم افزوده شود.
خدايا! مرا که اين همه در روزها و شبهاي مجبور، تنيدهام، فرصتي ببخش تا به هر آنچه پيمان بستهام با تو وفا کنم. اين ثانيههاي در خاک، سخت بر شانهام سنگيني ميکند؛ اما هنوز هم به رسيدن دستانم به شاخساران بلند اجابت و رحمت اميدوارم. خدايا! مرا از ديروزهاي غفلتم بيرون بياور؛ مرا ببخش که اين بخشش از شکوه تو نخواهد کاست و تو را از آمرزش من زياني نخواهد رسيد.
پروردگارا! مرا بر سفره بيانتهاي لطف خويش، به دو نعمت بزرگ ميهمان کن؛ نعمتهايي که همواره به سالکان سوخته جان طريقت خويش ارزاني داشتهاي؛ طاعت در طليعه و آمرزش در شبانگاه. بگذار اين جذبه استخوانسوز را با تمام ياختههايم نفس بکشم.
پروردگارا! گامهاي مرا بر جادههاي پرمخاطره شوق، استوار گردان. حاليا که بر دامنههاي بندگي ايستادهام، مرا به درههاي مهآلود گناه و وهم، ملغزان. با سلسله نابکاران، به پرتگان آتشم مکشان.
خدايا! فرصتم نده که جز بر تو توکل کنم. حصار تو سخت ايمن است و من براي گريز از خويش، تنها از تو شکيبايي ميجويم.
شکوهي جز تو نميشناسم. همه چيز با کلمهاي که تويي آغاز ميشود. خاک، جهنم من است؛ وقتي از آن رهايي نمييابم. دنبال نشانهاي از تو ميگردم و تو نزديکتر، موج موج بر صخرههاي جانم ميکوبي.
چه بيتاب در تکاپوي عطر عالمگير توام!
«من در اين باديه صاحبنظري ميجويم راه گم کردهام و راهبري ميجويم
ترک ميخانه و بتخانه و مسجد کردم در رهِ عشقِ رُخت رهگذري ميجويم»
سر کار خانم یا جناب اقای مهاجر این متن هم که از خودتون نیست یا به قول سقراط اینگونه مینماید
نمیدونم چرا ولی خیلی فکر می کنم میشناسمتون!!!!!!!!!!!!!!!
تلاش کردم بشناسمتون نشد ولی می شناسمتون!!!!!!!!!
سلام
البته ما كه ابايي نداريم از معرفي خودمون.ولي خوب وقتي آدم ناشناس باشه راحت تر مي تونه حرف بزنه تا وقتي كه شناس.البته من اعلام آمادگي مي كنم براي مسابقه بيست سوالي.شما معرفي كنيد تا بنده تكذيب يا تصديق كنم.
با سلام
عيد(تولد رسول رحمت) همه دوستان و مخصوصا جناب اقاي دكتر نوروزي مبارك باشه.
مناسب ديدم به اطلاع دوستان برسونم كه:
ششمين جشنواره سراسري «دستهاي کوچک دعا» برگزار ميشود .
معاون فرهنگي حوزه هنري آذربايجان شرقي از برگزاري ششمين جشنواره سراسري دستهاي کوچک دعا در سال آينده همزمان با نيمه شعبان خبر داد. به گزارش شهر جواد کريم نژاد در گفت و گو با پايگاه خبري حوزه هنري، افزود: فراخوان اين جشنواره از اواخر بهمن ماه آغاز و شرکت کنندگان تا 31 فرودين 1390 فرصت دارند آثار خود را به حوزه هنري آذربايجان شرقي ارسال کنند.
وي با اشاره به اينکه اختتاميه اين جشنواره در سال 90 همزمان با نيمه شعبان برگزار ميشود،اظهار داشت: ترويج فرهنگ دعا و نيايش و جمع آوري مجموعه غنيترين احساسات خداجويي در ميان کودکان و نوجوانان از اهداف برگزاري اين جشنواره است.
کريم نژاد،تبيين و ترويج ارزشهاي ديني مبتني بر فرهنگ و هنر و برقراري ارتباط ميان عوامل ديني و فرهنگي را از ديگر اهداف برگزاري جشنواره دست هاي کوچک دعا دانست.
معاون فرهنگي حوزه هنري آذربايجان شرقي، با بيان اينکه اين جشنواره براي گروه سني زير 12 سال برگزار ميشود، گفت: دغدغه انتقال ارزشهاي ديني به کودکان براي مقابله با تهاجم فرهنگي و مبارزه با جنگ نرم انگيزهاي براي برگزاري اين جشنواره براي کودکان و نوجوانان شد.
وي ادامه داد: علاقهمندان ميتوانند آثار هنري خود را در زمينه هاي شعر،تصوير، نقاشي و انيميشن به دبيرخانه جشنواره ارسال کنند.
کريم نژاد با تاکيد بر اينکه اين جشنواره بزرگترين جشنوارهاي است که هميشه با استقبال عمومي مواجه شده است،گفت:در پنجمين جشنواره سراسري دستهاي کوچک دعا حدود 63 هزار و 450 اثر به ثبت رسيده است.
با سلام جناب میخ
عید شما نیز مبارک
لطف کردید اطلاع رسانی نمودید اما فکر می کنید کامنت یه یادداشت سایت منا چندتا دانشجو می بینن؟
با سلام
دعایی که بیشتر امید اجابت آن می رود و زودتر به اجابت می رسد دعا برای برادر دینی است پشت سر او. (امام صادق علیه السلام)
مهم این بود که گفته بشود اما همیشه اعتقاد بنده این است که کسی که باید مطلبی را بخواند و یا بفهمد همه چیز دست به دست هم میدهد و این اتفاق مبارک رخ می دهد. در ضمن جناب نوروزی اگر در اینجا این مطلب ذک نمیشد و جای دیگری می آوردم باز به نظر شما چند نفر می خواندن؟ به علاوه فکر می کنم اگر حتی یک نفر هم مطلع شود باز بنده به هدف خود رسیده ام از این حیث که مطلب مورد نظرم دیده شده و خوانده شده .
با آرزوی توفیقات روزافزونتان در زندگی علمی و… .