در صفحه اول سایت دانشگاه یه مطلب به نقل از مدیر محترم تحصیلات تکمیلی دانشگاه هست:
در افتتاحیه رشته فلسفه علم: هدف ما پیوند بین علوم انسانی و طبیعی است.
من نظر دانشجویان را می خواستم بدونم به ویژه دانشجویان رشته فلسفه تعلیم و تربیت را
ایا فلسفه علم رشته پیوندی است ان هم بین علوم طبیعی و انسانی؟
در بحث های روش شناسی کدامین دیدگاه ها قائل به وحدت این دو علم است و دیدگاههایی که قایل به تفکیکند چه می گویند؟
منتظر نظرات دانشجویان هستم
با سلام
من فکر میکنم ارتباط عمیقی بین علوم انسانی و طبیعی وجود دارد چرا که طبیعت و عالم هستی مسخر انسان قرارداده شده و لذا علومی که با طبیعت ارتباط دارند مسلما به انسان مربوط می شوند.
فلسفه علم شاخهایست از فلسفه که به مطالعهٔ تاریخ، ماهیّت، اصول و مبانی، شیوهها، ابزارها، و طبیعتِ نتایجِ به دست آمده در علومِ گوناگون همّت میگمارد ، پس شاید بتواند علوم انسانی و طبیعی ا به هم پیوند دهد.
اما در خصوص سوال دوم باید گفت :
به نظر ديلتاي، علوم انساني با رياضيات وفيزيك هم دوره وهم زماناند .
از اواخر قرن هجدهم واوايل قرن نوزدهم تا نيمه قرن بيستم، با پيشرفت علوم طبيعي وتبليغات دامنه دار پيروان نهضت روشنگري چون كانت وهيوم علوم انساني از علوم طبيعي جدا شد. علوم تجربي هم در موضوع و هم در روش و هدف، الگوي ممتاز ودانش ها به شمار آمد. آير روانشناس معروف عقيده دارد اين جدايي در قرن هجدهم اتفاق افتاده است.
اما درمورد آغاز تشكيل حوزه مستقل تحقيقاتي با روش خاص ، بايد گفت كه اين حوزه در قرن هفدهم به بعد شروع شد. دو رويداد در پديد آمدن اين حوزه مؤثربود :
1- پيشرفت شگرف علوم طبيعي از زمان گاليله آغاز شد كه بين علوم طبيعي و علوم انساني تمايزي قايل شد.
2- نظريه دو گانگي بدن و روح است كه دكارت آن را گسترش داد.
آغاز پيدايش علوم انساني به صورت يك حوزه مستقل در دهههاي پاياني سده هفدهم بود. اما جدايي اين علوم از علوم طبيعي در اوايل سده نوزدهم به وقوع پيوست. در اين قرن مسئله علوم انساني با تعابير تازه مطرح شد. بحث عمدتاً مربوط به استقلال علوم انساني بود و كمتر به تمايز اين علوم از ديگر علوم پرداخته ميشد.
از جمله كساني كه علوم انساني را با توجه به روش تحقيق، تعريف كرده است ميتوان از جان استوارت ميل نام برد.وي كه احتمالاً در دوره معاصر، اولين كسي است كه سعي كرده اين علوم را به شيوه منظم تعريف كند، عقيده دارد كه روش اين علوم، تجربي آزمايشي نيست، بلكه استنتاجي است.ميل در توضيح نظريه خود ميگويد : در حقيقت همه استدلالهاي علميبه استقرا بر ميگردد. پس استقرا نخستين استدلال است كه دو استدلال ديگر، يعني آزمايش واستنتاج از آن زاييده ميشوند.
امّا بر خلاف ميل، برخي از دانشمندان، روش علوم انساني را تجربي ميدانند. در اين صورت شامل روانشناسي، اقتصاد، علوم سياسي، جامعه شناسي وعلوم تربيتي ميشود.دانشهاي اعتباري از نظر اين دانشمندان، از اين علوم خارج هستند.مانند حقوق،اخلاق، زبان،ادبيات وفلسفه زيرا نه روش آن تجربي است ونه قدرت پيش بيني به انسان ميدهد.دانشمندان طرفدار اين ديدگاه، علوم انساني را انسان شناسي تجربي ميدانند نه انسان شناسي به معناي عام.
ويلهلم ديلتاي، نظريه پرداز مسلم سده نوزدهم و اوايل سده بيستم علوم انساني را بر مبناي هدف بررسي ميكند، و آنها را علم تاريخي ميداند.
از نظر دیلتا، درعلوم انساني دانشمند بايد هر مطلبي را با دريافت تاريخي خاص آن،درك كند.دانشمند از طريق تجزيه پديدههاي تاريخي و گردآوري اطلاعات و استفاده از آمار،مناسبات متقابل پديدههاي انساني را توصيف ميكند.نتايج اين علوم نيزبا وسايل متداول علميقابل بررسي است.
به نظر هوسرل پديد هگرا، روش خاص علوم انساني روش ماهوي است.شناخت واقعيت كافي نيست،بلكه شناخت ذات يا ماهيت مهم تر است.
علم ماهوي از راه شهود ذات و مقومهاي پديدههاي تجربي حاصل ميشود. منظور هوسرل از ذات،علت يا روح امور جزئي است. اين علم پايدار و تغيير ناپذير است.اگر ماهيت هنر از پيش معلوم نشده باشد، تحقيق تجربي درباره هنر محال خواهد بود.درغيراين صورت هر چيزي را ميتوان هنر ناميد. هرگاه ما قوانين رويدادهاي رواني را به طور روشن بدانيم،اين قوانين مانند قوانين فيزيك ابدي خواهد بود، حتي اگر هيچ رويدادي وجود نداشته باشد
پس می توان نتيجه گرفت كه روي هم رفته در مورد مصداق علوم انساني، دو ديدگاه وجود دارد :ديدگاهي كه روش اين علوم را به روش تجربي محدود نميكند و ديگري ديدگاهي است كه تجربه را تنها روش اين علوم ميداند و به اين علت است كه فلسفه و علوم اعتباري از آنها خارج ميشوند.
اما در خصوص اتحاد و همگرایی علوم:
دیدگاهی وجود دارد که موضوع علوم طبيعي با علوم انساني يا تضاد ميان آنها را اساسي ميشمارد و آنها را مانند دو رقيب رو در روي هم قرار ميدهد. ويكو از بنيانگذران وطرفداران اين رويكرد بود.
رویکرد دیگری وجود دارد که نه اتحاد علوم را قبول دارد ونه تقابل آنها را. ماكس وبر آلماني و روبرت جورج كالينك وود انگليسي، از طرفداران اين رويكرد هستند كه اختلاف علوم را روشي نميدانند. از نظر اين گروه كيفي وكميشمردن علوم انساني وطبيعي، سخن دقيق نيست؛ زيرا در هر دوي اين علوم هم كميت بهكار ميرود وهم كيفيت.از سوي ديگر نه در علوم طبيعي هميشه همه چيز به گونه كاملاً دقيق اثبات ميشود و نه در علوم انساني همه چيز چون وچرا بردار است.
به عقيده اسنو، علت اصلي جدا پنداشتن علوم، وجود «دو فرهنگ» در تصور غلط اين علوم است. يعني تصور «عيني» بودن علوم طبيعي و «ذهني» بودن علوم انساني.
با سلام خدمت دانشجوی محترم
انتظارم این بود که به عنوان دانشجوی فلسفه تعلیم و تربیت منظم تر و دسته بندی شده تر بحث نمایید
با اول بحث شما مخالفم چون
انسان طبیعت را مسخر خویش می کند با انسان مرتبط است چه ربط به علم انسانی دارد این دقیق نقطه مقابل استدلال شماست در علم طبیعی انسان تنها شناسنده است اما در علم انسان موضوع علم و شناسا هر دو انسانند برای همین دیلتای از تفاوت این دو سخن می گوید
با بحث های بعدی شما تا حدودی موافقم اما نتوانسته اید دسته بندی درستی ارایه دهید
با سلام
اینکه گفتم طبیعت مسخر انسان است ربط به علوم طبیعی دارد یعنی انسان برای بهره گیری از طبیعت به علومی نیاز دارد و چون انسان این بهره برداری را می کند پس همه علومی که به نوعی با انسان مرتبطند با علوم طبیعی هم گره می خورند.
با این استدلال مخالفید؟
در بخش دوم سوال شما هم، از مقاله آقای ریاضی با عنوان” جستاری در اهمیت و ارزش علوم انسانی و رابطه آن با علوم طبیعی ” استفاده کرده بودم .
با سلام
شما حرف منا تکرار کردید
در پاسخ اخیر منظورم بود در حالی که در پاسخ قبلی حرف دیگه ای زده بودید یعنی بین علوم طبیعی و انسانی ارتباط برقرار کرده بودید نه بین انسان و علوم طبیعی.
در مجموع انتظار می رفت دقیق تر بحث کنید
سلام خدمت آقای دکتر…
فلسفهٔ علم یا فلسفهٔ علوم شاخهایست از فلسفه که به مطالعهٔ تاریخ، ماهیّت، اصول و مبانی، شیوهها، ابزارها، و طبیعتِ نتایجِ به دست آمده در علومِ گوناگون همّت میگمارد.
راجع به سوال اول: درباره تأثير عيني توجه و گسترش فلسفه علوم مختلف باید گفت: تاريخ علم نشان داده است كه اساسا دانشمنداني كه در سرحدات علوم قرار ميگيرند، نظريهپردازي ميكنند و نقش مولد را بر عهده دارند، افرادياند كه در حوزههاي خود به شدت درگير مسايل فلسفياند. بنابراين يكي از عوامل اصلي در توليد علم اين است كه ما بتوانيم نظريهپردازي مولد داشته باشيم و اين نظريهپردازي مولد تا اندازه زيادي مبتني بر فلسفه است. در روح مباحث فلسفي، خلاقيتي جريان دارد كه راه نظريهپردازي را هموار ميكند.
شاهد اين مدعي آن كه بيشتر نظريهپردازان فلاسفه محبوب خود را داشتند و عضو انجمنهايي بودند كه مسايل فلسفي و بررسي آنها در مركز توجهشان قرار داشت. بنابراين ميبينيم كه تعاملي ميان دانشمندان مطرح علوم مختلف و فلاسفه وجود دارد و حتي ميتوان با استناد به مواردي نشان داد كه اين دو حوزه بر يكديگر تأثير گذاشتهاند. به عنوات مثال، نظريه «اتميسم» يونان باستان، الهامبخش كوانتوم به شمار ميآيد.
بنابراین علوم و فلسفه، تعاملي دو طرفه دارند و اين نكته در كشور ما بسيار حايز اهميت است، زيرا فضاي علمي كشورمان بيشتر مصرف كننده است تا توليدكننده و ما جايگاه خوبي در نظريهپردازيهاي علمي نداريم.
راجع به سوال دوم باید عرض شود که یکی از بحثهایِ اساسی در تحلیلِ فلسفیِ علم این است که علم از چه روشی در شناختِ جهان استفاده میکند، این روش چه ارزیابیِ فلسفیای دارد، و ما را به چه دانشی از جهان میرساند. به مجموعهٔ این مباحث روششناسی (methodology) گفته میشود.
در رابطه با روش شناسی مبتنی بر فلسفه علم می توان از روش استقراگرایانه، ابطال گرایی پوپر، و رویکرد پارادایمی کوهن اشاره کرد.
هر یک از این روش ها دارای مزایا و معایبی هستند که به طور مختصر اشاره می شود.
مشکلات استقراگرایی:
هیوم بر این باور بود که استقرا یک فرایندِ صرفاً روانی است. نه منطقاً و نه بطورِ تجربی نمیتوان استقرا را موجه جلوه داد:
بطورِ منطقی: این که تا کنون هر روز خورشید طلوع کرده است منطقاً هیچ ارتباطی به این امر ندارد که فردا هم طلوع کند. همانطور که یک جوجه ممکن است فکر کند که زنِ مزرعهدار هر روز به او غذا میدهد، اما بعد از چند سال یک روز زنِ مزرعهدار مثلِ هر روز سر برسد با این تفاوت که این بار سرِ جوجه را ببرد. استقرا صرفاً یک فرایندِ روانیِ ناموجه است.
بطورِ تجربی: شاید ادعا شود که میتوان استقرا را با تجربه موجه نمود. میتوانیم بگوییم که دانشمندانِ علومِ طبیعی از استقرا استفاده نموده و مینمایند و این کار بسیار برایِ علم مفید بوده است، پس استقرا مفید و موجه است. اما اگر یک بارِ دیگر این استدلال را تحلیل کنیم میبینیم که دچارِ دور است زیرا در خودِ آن از استقرا استفاده شده است.
پس دیدیم که استقراگرایی مشکلاتی دارد. البته واضح است که همواره میتوان برایِ پاسخ به انتقادها تلاش نمود و نمونههایِ پیشرفتهتری برایِ نظریه یافت که مشکلاتِ سابق را نداشته باشد. پس از هیوم استقراگرایی نابود نشد، بلکه نمونههایِ پیشرفتهتری از آن (بویژه در قرنِ بیستم بتوسطِ پوزیتیویستها) پدید آمدند.
در رابطه با ابطال گرایی پوپر باید گفت که نکتهای که پوپر موردِ توجه قرار داد و پیشرفتِ بزرگی محسوب میگردد این بود که اگرچه مشاهداتِ جزیی نمیتوانند گزارههایِ کلی را تأیید کنند، اما میتوانند آنها را ابطال کنند: از نظرِ پوپر برخلافِ عقیدهٔ استقراگرایانِ احتمالاتی، دیدنِ هیچ تعدادی کلاغِ سیاه به افزایشِ احتمالِ گزارهٔ «همهٔ کلاغها سیاه اند» نمیانجامد، اما دیدنِ یک کلاغِ سفید بلافاصله این گزاره را ابطال میکند. این واقعیتِ اساسی میتواند ما را به این سمت هدایت کند که ابطال را اساسِ تجربیِ علم قرار دهیم – و نه تأیید را.
اما برای توجه به مشکلات ابطال گرایی پوپر باید به این مثال توجه کرد:
گزارهٔ زیر را در نظر بگیرید: «زمین همهٔ اجسام را به سویِ خود جذب میکند». این «واقعیتی» است که همهٔ انسانها از زمانِ یونانِ باستان به آن باور داشتهاند. این گزاره چگونه میتواند ابطال شود؟ فرض کنید پری را رها میکنیم و به جایِ آن که به زمین بیفتد به سمتِ بالا شناور میشود. آیا گزارهٔ ما ابطال شده است؟ اگر گزاره این بود که «هر جسمی را رها کنیم سقوط میکند» قطعاً با این مشاهده ابطال میگردید، اما گزارهٔ «زمین…» به این ترتیب ابطال نمیشود. چرا؟ دلیلاش در این مثال ساده است زیرا جوابِ مسأله را از قبل میدانیم: هوا پر را به بالا میبرد. حال این مشاهده را تعمیم بدهید. آیا هیچ مشاهدهای میتواند مستقیماً و بلافاصله گزارهٔ «زمین…» را ابطال کند؟ در واقع از این گزاره به تنهایی هیچ نتیجه مشاهدتیای استخراج نمیشود که مشاهدهٔ خلافِ آن بتواند گزاره را ابطال کند.
بعدها در سالِ ۱۹۶۲ توماس کوهن، فیزیکدان و فیلسوفِ مشهورِ علم در کتابِ خود به نامِ ساختارِ انقلابهایِ علمی با ارایهٔ شواهدِ دقیق و مفصل از تاریخِ علم نشان داد که دانشمندان نه میتوانند از پوزیتیویسم پیروی کنند و نه از ابطالگرایی. استدلالِ کوهن از این ادعا آغاز میشود که دانشمندان در طولِ تاریخ هرگز پوزیتیویست و یا ابطالگرا نبودهاند، و سپس به اوجِ خود یعنی این ادعا میرسد که این کار اساساً غیرِممکن است. در تمامِ طولِ کتاب، شواهدِ موشکافانهٔ تاریخِ علمی نقشِ اساسی بازی میکنند. بههمیندلیل کوهن را پایهگذارِ چرخشی در فلسفهٔ علم میدانند که بر اساسِ آن توجه از مبانیِ صرفِ منطقی و فلسفیِ علم به واقعیتِ تاریخیِ علم کشیده شد. بعدها برخی فیلسوفان کارهایِ پوزیتیویستها و ابطالگرایان را «فلسفه در مبلِ راحتی» (armchair philosophy) نامیدند.
با این حال نتیجه گیری در ارتباط با رو شناسی فلسفه علم را به دیگر دوستان واگذار می کنم اما نتیجه نهایی از این مبحث اینکه:
در فلسفه، نوعي تخيل افسارگسيخته و ژرف وجود دارد كه دانشمندان را در پرواز دادن تفكراتشان و رسيدن به نتيجه ياري ميدهد. همچنين در جوامع علمي يك رابطه معنادار ميان گسترش فسلفه و تفكر علمي وجود دارد كه در نهايت به رشد علمي ميانجامد. پس این نکته که هدف ما پیوند بین علوم انسانی و طبیعی است؛ چندان هم خالی از لطف نمی تواند باشد!