در اواخر قرن پانزدهم ميلادي بر اثر يك رشته تحولات سياسي، اجتماعي و فرهنگي نهضتي بوجود آمد كه مردم مغرب زمين آن را رنسانس يا تجديد حيات ادب و علم ناميدند. البته در اين دوره با توجه به نگرش مكانيكي حاكم، نظريه خورشيد مركزي جانشين زمين محوري گرديد. علم به جاي فلسفه نشست و انسان محوري حاكم شد و قانون جاي معجزه را گرفت، مهمترين ويژگي اين زمان جستوجوي راه و رسم جديد براي زندگي و كشف قوانين فيزيكي عالم از جانب دانشمندان بود. دانشمندان اين دوره كه از روشهاي كار مدارس وابسته به كليسا خسته شده بودند به بناي مدارس جديد پرداختند در آن مدارس كرامت و حرمت انساني را در قانونداني و تسلط بر طبيعت ميدانستند و معتقد بودند كه با شكار حقيقت و قوانين هستي ميتوانند بر طبيعت مسلط شوند و به همين منظور در صدد مطالعهي شيوهي زندگي و آثار متفكران يونان و روم برآمدند و به تحقيق دربارهي طبيعت پرداختند عدهاي ميخواستند كتاب مقدس را با قوانين طبيعت سازش دهند و براي درك بيشتر كتاب مقدس به فراگيري زبانهاي باستاني پرداختند به طوري كه اين حركت موجب پيدايش جنبش پروتستاني يا اصلاح دين به رهبري مارتين لوتر گرديد.