گر شبـــ قدر شبــے باشد که تقدیر عالـم در آن تعیین مے گردد،
همــہ شبـــ هاے جبـــهه شبـــ قدر است . . .
و از همین جاست کہ تاریــخ آینده ے کُــره ے زمیــن تقدیــر مے شود ،
شــب هایے کہ ملائکہ خــدا نازل مے شوند . . .
. . . و ارواح مجــاهدان راه خــدا را از معــارجے کہ با نــور فــرش شــده است،
به معـــراج مـے بــرند . . .
شهید آوینی
سال تحصیلی جدید مبارک
پاییزتون پر مهر باد استاد.
شهید آوینی:
جاذبه خاک به ماندن میخواند وآن عهدباطنی به رفتن
عقل به ماندن میخواند و عشق به رفتن…
واین هر دو را خداوند آفریده است تا وجود انسان در آوارگی وحیرت میان عقل و عشق معنا شود.
بعضی ها ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می زنید و از عاشورا ؛ آنها نمیدانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم ، نه یک بار نه دو بار … به تعداد شهدایمان
اگر انسان هایی که مامور به ایجاد تحول در تاریخ هستند از معیارهای عصر خویش تبعیت کنند،دیگر تحولی در تاریخ اتفاق نخواهد افتاد.
۱۵ سالش بود و دانش آموز. خیلی اصرار داشت که برود جبهه، باباش سابقه جبهه داشت هر چی به خانواده و مدرسه و آموزش پرورش می گفت که می خواد بره و اجازه بدهند فایده نداشت یه بار بین اصراراش به باباش گفت: «آخه حضرت علی هم بود می گفت: الان زمستونه نرو الان گرمه نرو الان سرده نرو؟ پدر خوبم! حالا به من توی جبهه احتیاجه نه بعداً» یه روز باباش مسؤول اعزام به جبهه رو می بینه. مسؤول بهش می گه: «پسرت همه کارهای ما رو به هم ریخته و میاد التماس می کنه که بذارید منم برم اما می دونی چیه؟ برا اعزام کوچیکه!» بابای شهید بی اختیار به مسؤول می گه: «یعنی پسر من از علی اصغر حسین هم سنش کمتره؟؟؟؟» مسؤول ثبت نام با شنیدن این حرف جا می خوره و می گه: «نه اصلاً از نظر ما مشکلی نداره….»
بابای شهید حتی می ره و از مدرسه و آموزش پرورش هم اجازه می گیره. همه چیز مهیای رفتن پسرش می شه… باباش موقع رفتنش می گه: «برو می دونم که دیگه برنمی گردی و دیدارمون میفته به قیامت اما برا رفتنت فقط یه شرط دارم اونم اینکه: روز قیامت شفاعت ما رو بکنی!» پسرش میگه: »من؟ من خودم رو لایق شفاعت که مقامی برای حضرت زهراست و کنار ایشون بودن، نمیدونم….»
.
«نقل از روایات رزمندگان و خانواده شهدای دیارمان، بیشتر بگم به جرم لو دادن قبل از چاپ ترور میشم»