دوتا كفتر
نشسته اند روي شاخه ي سدرِ كهنسالي
كه روييده غريب از همگنان در دامنِ كوهِ قوي پيكر.
دو دلجو مهربان باهم.
دو غمگين قصه گويِ غصه هاي هر دوان با هم.
خوشا ديگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم.
دو تنها رهگذر كفتر.
نوازشهاي اين آن را تسلّي بخش،
تسلّي هاي آن اين را نوازشگر.
خطاب ار هست:”خواهر جان”
جوابش:” جانِ خواهر جان
بگو با مهربان خويش درد و داستانِ خويش”
_”نگفتي، جانِ خواهر! اينكه خوابيده ست اينجا كيست.
ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را
تو پنداري نمي خواهد ببيند رويِ مارا نيز كورا دوست مي داريم.
نگفتي كيست، باري سرگذشتش چيست.”
_ “پريشاني غريب و خسته، ره گم كرده را ماند.
شباني گله اش را گرگها خورده.
وگرنه تاجري كالاش را دريا فرو برده.
و شايد عاشقي سر گشته ي كوه و بيابان ها.
سپرده با خيالي دل،
نه ش از آسودگي آرامشي حاصل،
نه ش از پيمودنِ دريا و كوه و دشت و دامان ها.
اگر گم كرده راهي بي سرانجام است،
مرا به ش پند و پيغام است.
در اين آفاق من پيموده ام بسيار.
نمانده ستم نپيموده بَدَستي هيچ سويي را.
نمايم تا كدامين راه گيرد پيش:
ازاين سو ، سويِ خفتنگاه مهر و ماه ، راهي نيست
بيابان هايِ بي فرياد و كهسارانِ خار و خشك و بي رحم است.
وزآن سو، سوي رستنگاه ماه و مهر هم، كس را پناهي نيست.
يكي درياي هولِ هايل است و خشمِ توفان ها.
سديگر سوي تفته دوزخي پُر تاب.
و آن ديگر بسيطِ زمهرير است و زمستان ها.
رهايي را اگر راهي ست،
جز از راهي كه رويد زان گلي، خاري ، گياهي نيست…”
_” نه خواهر جان! چه جاي شوخي و شنگي ست؟
غريبي ، بي نصيبي ، مانده در راهي،
پناه آورده سويِ سايه ي سدري،
ببينش، پاي تا سر درد و دلتنگي ست.
نشاني ها كه مي بيني در او…”
_” نشاني ها كه مي بينم در او بهرام را مانَد،
همان بهرامِ ورجاوند
كه پيش از روز رستاخيز خواهد خاست
هزاران كار خواهد كرد نام آور،
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشكوه.
پس از او گيوِ بن گودرز
و با وي توسِ بن نوذر
و گرشاسب دلير، آن شيرِ گندآور
و آن ديگر
وآن ديگر
انيران را فرو كوبند وين اهريمني رايات را بر خاك اندازند.
بسوزند آنچه ناپاكي ست، نا خوبي ست،
پريشان شهرِ ويران را دگر سازند.
درفشِ كاويان را، فرّه در سايه ش،
غبارِ ساليان از چهره بزدايند،
برافرازند…”
_” نه جانا! اين نه جاي طعنه و سردي ست.
گرش نتوان گرفتن دست،بيداد است! اين تيپاي بيغاره.
ببينش، روز كورِ شوربخت، اين ناجوانمردي ست”
_”نشاني ها كه ديدم دادمش ، باري
بگو تا كيست اين گمنامِ گرد آلود.
ستان افتاده، چشمان را فرو پوشيده با دستان
تواند بود كو باماست گوشش وز خِلال پنجه بيندمان”
_”نشاني ها كه گفتي هر كدامش برگي از باغي ست،
و از بسيار ها تايي.
به رخسارش عرق هر قطره اي از مرده دريايي.
نه خال است و نگار آنها كه بيني، هر يكي داغي ست،
كه گويد داستان از سوختن هايي.
يكي آواره مرد است اين پريشان گرد.
همان شهزاده ي از شهرِ خود رانده،
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزيره ها و درياها،
نبرده ره به جايي، خسته در كوه و كمر مانده،
اگر نفرين اگر افسون اگر تقدير اگر شيطان…”
_” به جاي آوردم اورا ، هان
همان شهزاده ي بيچاره است او كه شبي دزدان دريايي
به شهرش حمله آوردند.”
_”بلي، دزدان دريايي و قوم جاودان و خيل غوغايي
به شهرش حمله آوردند ،
و او مانند سردارِ دليري نعره زد بر شهر:
“_ دليران من! اي شيران
زنان! مردان! جوانان! كودكان! پيران!_”
وبسياري دليرانه سخن ها گفت، اما پاسخي نشنفت.
اگر تقدير نفرين كرد يا شيطان فسون، هر دست يا دستان،
صدايي برنيامد از سري ، زيرا همه ناگاه سنگ و سرد گرديدند
از اينجا نام او شد شهريارِ شهرِ سنگستان.
پريشان روز مسكين تيغ در دستش ميانِ سنگ ها مي گشت
و چون ديوانگان فرياد مي زد “آي!”
و مي افتاد و بر مي خاست، گريان نعره مي زد باز:
“_دليران من!” اما سنگ ها خاموش.
همان شهزاده است آري كه ديگر سال هاي سال
ز بس دريا و كوه و دشت پيموده ست،
دلش سير آمده از جان و جانش پيرو فرسوده ست.
و پندارد كه ديگر جست و جوها پوچ و بيهوده ست.
نه جويد زال زر را تا بسوزاند پرِ سيمرغ و پرسد چاره و ترفند،
نه دارد انتظار هفت تن جاويدِ ورجاوند،
دگر بيزار حتي از دريغا گويي و نوحه،
چو روحِ جغد گردان در مزار آجين اين شب هاي بي ساحل
ز سنگستانِ شومش برگرفته دل،
پناه آورده سوي سايه سدري؛
كه رسته در كنار كوه بي حاصل.
و سنگستانِ گمنامش
كه روزي روزگاري شبچراغِ روزگاران بود؛
نشيدِ همگنانش، آفرين را و نيايش را،
سرودِ آتش و خورشيد و باران بود؛
اگر تير و اگر دي، هر كدام و كي،
به فرِّ سور و آذين ها بهاران در بهاران بود؛
كنون ننگ آشياني نفرت آباد است، سوگش سور
چنان چون آبخوستي روسپي، آغوش زي آفاق بگشوده،
در او جاري هزاران جوي پرآبِ گل آلوده،
و صيادانِ دريا بارهاي دور
و بردن ها و بردن ها و بردن ها
و كشتي ها و كشتي ها و كشتي ها
و گزمه ها و گشتي ها…”
[]
_”سخن بسيار يا كم، وقت بيگاه است.
نگه كن ، روز كوتاه است.
هنوز از آشيان دوريم و شب نزديك.
شنيدم قصه ي اين پيرِ مسكين را
بگو آيا تواند بود كو را رستگاري روي بنمايد؟
كليدي هست آيا كه ش طلسم بسته بگشايد؟”
_” تواند بود.
پس از اين كوهِ تشنه دره اي ژرف است،
دراو نزديكِ غاري تار و تنها، چشمه اي روشن.
از اينجا تا كنارِ چشمه راهي نيست.
چنين بايد كه شهزاده درآن چشمه بشويد تن.
غبارِ قرن ها دلمردگي از خويش بزدايد،
اهوارا و ايزدان و امشاسپندان را
سزاشان با سرودِ سالخوردِ نغز بستايد.
پس از آن هفت ريگ از ريگ هاي چشمه بردارد،
در آن نزديك ها چاهي ست،
كنارش آذري افروزد و او را نمازي گرم بگزارد،
پس آنگه هفت ريگش را
به نام و يادِ هفت امشاسپندان در دهانِ چاه اندازد.
ازو جوشيد خواهد آب.
و خواهد گشت شيرين چشمه اي جوشان.
نشانِ آنكه ديگر خاستش بختِ جوان از خواب.
تواند باز بيند روزگار وصل.
تواند بود و بايد بود
از اسب افتاده او، نز اصل.”
[]
-” غريبم ، قصه ام چون غصه ام بسيار.
سخن پوشيده بشنو، اسبِ من مرده ست و اصلم پيرو پژمرده ست،
غمِ دل با تو گويم،غار!
كبوتر هاي جادوي بشارت گوي
نشستند و تواند بود و بايد بود ها گفتند.
بشارت ها به من دادند و سوي لانه شان رفتند.
من آن كالام را دريا فرو برده
گله م را گرگ ها خورده
من آن آواره ي اين دشتِ بي فرسنگ.
من آن شهرِ اسيرم ، ساكنانش سنگ.
ولي گويا دگر اين بينوا شهزاده بايد دخمه اي جويد.
دريغا دخمه اي در خوردِ اين تنهاي بدفرجام نتوان يافت .
كجايي اي حريق؟ اي سيل؟ اي آوار؟
اشارت ها درست و راست بود ، اما بشارت ها،
ببخشا گر غبار آلودِ راه و شوخگينم، غار!
درخشان چشمه پيشِ چشمِ من خوشيد.
فروزان آتشم را باد خاموشيد.
فكندم ريگ ها را يك به يك در چاه.
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم ليك،
به جاي آب دود از چاه سر بر كرد، گفتي ديو مي گفت: آه.
مگر ديگر فروغِ ايزدي آذر مقدس نيست؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نيست؟
زمين گنديد، آيا بر فرازِ آسمان كس نيست؟
گسسته است زنجير هزار اهريمني تر زآن كه در بندِ دماوند است؛
پشوتن مرده است آيا؟
و برفِ جاودان بارنده سامِ گرد را سنگِ سياهي كرده است آيا؟…”
[]
سخن مي گفت، سر در غار كرده ، شهريارِ شهر سنگستان.
سخن مي گفت با تاريكي ِ خلوت.
تو پنداري مُغي دلمرده در آتشگهي خاموش
ز بيدادِ انيران شكوه ها مي كرد.
ستم هاي فرنگ و ترك و تازي را
شكايت با شكسته بازوانِ ميترا مي كرد.
غمانِ قرن ها را زار مي ناليد
حزينِ آواي او در غار مي گشت و صدا مي كرد.
-” … غمِ دل با تو گويم، غار!
بگو آيا مرا ديگر اميدِ رستگاري نيست؟”
صدا نالنده پاسخ داد:
… _آري نيست؟”
سلام حسش نیست برم احتمال 99 درصدیم سر این که این از اخوانه رو 100% کنم.
خیلی انتخاب به جایی داشتید و نقظه اوجش جاییست که داد میزنه همه رو به یاری میخونه اما جوابی نمیاد همه رو انگار غفلت گرفته این شعر بخاطر نزدیکی وزنی و آهنگی و احساسی کی توشه با زمستان همون حرفا رو میخواد بگه اما با الفاظ و داستانی دیگر و آخر بعد از یاد کردن از تمام امیدهای اساطیری وحماسی و رسیدن به شکست و نا امیدی وقتی میپرسه امیدی هست؟ بازم با یک جواب پارادکسیکال مواجه میشه: “آری نیست”
خاصیت شعر اخوان زبان جامعه خود بودنه و دردها رو گفتن دردهایی که قهرمانان و اصیلان جامعه فقط آنرا درک میکنند سعی در تغییر وضعیت دارند. اخوان زبان جامعه خود بود و تاریخ در حال تکرار!
به امید رفتن جامعه سمت شنیدن صدای عدالت گستر واقعی
باغبانی که به تدبیرعمل، بین همه اهل محل،بود مثل،رفت به بوستان خودو واردآن باغ شدودید که یک سیدو یک صوفی یک عامی از آن باغ بسی میوه فرو چیده و گرمند به خوردن .شد از این مفت خوری سخت غضبناک وبسی چابک و چالاک کمر بست کز آن باغ دفاعی بکند،جنگ ونزاعی بکند.لیک در اندیشه فرو رفت به خود گفت:بخواهم من اگر یک نفری باسه نفر جنگ کنم،هیچ توانایی این کار ندارم،چه کنم؟ عاقبت الامر به یادش روش “تفرقه انداز وحکومت بکن “افتاد ودلش گشت بسی شاد کزین راه تواند به مجازات رساند سه نفر مفت خور و مفت برو دفع کند دردسرورفع کندرنج وضرر را.
رفت اول به برعامی وگفت:این دو نفر گر ازاین باغ دوتا میوه بچینند،بزگندوسترگند،یکی سید ولاست،یکی صوفی داناست.غرض هردو شریفندو متین،هردوعزیزند وامین،اهل دل واهل یقین،هردو چنانند وچنین،لیک آخر به چه حق داخل این باغ شدی؟سید وصوفی چوشنیدندازاو این سخنان،هردوهواداری ازاو کرده وگفتند:صحیح است ودرست است. سه تایی بدویدندوبه عامی بپریدند وبه ضرب لگد وسیلی واردنگ از او پوست بکندند واز آن باغ برونش بفکندند .چو او رفت برون صاحب باغ آمد ورو کرد بدان صوفی وباخشم و غضب گفت که:ای صوفی نا صاف،که دور است سرشت ز انصاف وقرین است به اجحاف،رفیق تو که یک سید ذوالقدر وجلیل است،از این باغ اگر میوه خورد در عوض خمس خورد،حق خود اوست،تودیگر به چه حق دست زدی میوه باغ من محنت زده خون به جگر را؟
سید این حرف چو بشنید بخندید بتوپید بدان صوفی گفتا که صحیح است درست است خود این حرف حسابی است.پس از گفتن این حرف فتادند دو تایی به سر صوفی بد بخت و زدندش کتکی سخت و فکندندش از آن باغ برون.صوفی افسرده وپژمرده،کتک خورده برون رفت و فقط سید بیچاره بجا ماند،که آمد به برش صاحب آن باغ بگفتا که کنون نوبت تنبیه تو گشته است.تو ای مرد حسابی،به چه جرات قدم اندر توی این باغ نهادی؟مگراین باغ ازآن پدرت بود؟تو آخر به چه حق می خوری از میوه ی باغی که بود حاصل خون جگر من؟تو که باید به همه درس درستی امانت بدهی،خود ز برای چه نهی در ره اجحاف ستم پای؟پس از این سخنان،جست بچسبید گریبانش و او را هم از آن باغ برون کرد.غرض،عاقبت الامر،بدین دوز و کلک،یک نفری راند ز باغ آن سه نفر را
سلام آقای دکتر و سلام مخاطبان وب سایت وزین از فلسفه تا خیلی دور خیلی نزدیک!
من هر چی خویشتن داری به خرج میدم که کلاً سکوت کنم نمیشه خصوصاً وقتی الکی بیخود و بی جا ذوق زده میشم
درود ر مخاطبین کوشا و اهل سرچ و ایضاً اهل مطالعه ای که در پست های مختلف به فراخور موضوع شعر و متن ادبی و غیر ادبی پیدا میکنن میذارن درود.
آگهی کار: به دو عدد نیروی زرنگ و کاری با تخصص کارشناسی ارشد و دکتری ادبیات یا علوم تربیتی که یکی به فن تایپ مسلط باشه یکی هم علاقه مند و مسلط به فن مطالعه هر…، برای نگارش چهار پنج تا مقاله و یک عدد پایان نامه نیاز است علاقه مندان همین که ابراز علاقه مندی کنن من با سر میام سراغشون.
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم
سلام
نميدونم چرا اين متن طولاني شما را موفق نميشم تا آخرش برم همون دم دماش بي خيال ميشم
هم خيلي طولانيه هم گيرايي ما بد !!
استاد چه جوري اين قبيل مشكلات را حل كنيم؟؟
سلام بلاخره ادم عجول که باشه همین جوریه روزه تمرین صبر و استقامته
ممنون از نظر لطف شما !
آخه عجول برا چي استاد؟
امان از وقتي برا كاري انگيزه نباشه وقتي انگيزه تو كار نيست پس عجله هم معني نميده
احتمالا ايراد برميگرده به مشكل من با زبان و ادبيات شعر و شاعر منتخب شما
بعدش هم ……..
هيچي ديگه
آخه استاد برا كسب حوصله خوندن اين متن ماه رمضون كه هيچ شوال را هم كه روزه بگيرم شايد اونقدر صبور بشم تا وسط اين متن جلو بيام !
با اين گرما و با اين اوضاع روزه داري من بايد وصيت كنم بازماندگان به ياد من اين متن را بخوانند و بفهمند!!!!!
سلام
تا باشه از این خستگی ها (3)
خدایا
از این خستگی ها هم قسمت ما کن .
الهی آمین.
آری هست
بر این دیوار پوسیده
نشان روزهای رستگاری هست
اگرچه ننگ اهریمن
براین خاک اهورایی نشسته ست
ولی بر بیستونها باز
ندای نعره ی فرهاد،آری هست
اگر ضحاکها هستند
نشان پتک کاوه بر شب تاریک شهر ما،
آری هست
خروش رخش رعدآسا نمرده ست
سپهسالار جاویدان نمرده ست
بگو چنگیزیان بر خود بلرزند
که سردار دلیر شهر تنگستان نمرده ست
فره ورتیش کردستان نمرده ست
کمانت را بدار آرش
کمانگرها نخفتند
برون شو رستم از گورت،
که سهرابت نمرده ست
به آتورپادگان آتش فروزید
بخیزانید میترا را
فراخوانید مزدا را
که داغ ننگ قدوسان بی ریشه
به روح سرزمین ما نشسته ست
بگو یاران
سواران سبکبال رهایی
اگرچه دیو بیدارست
ولی در نغمه ی شبگرد تنهایی
ندای صبح دیگربار
آری هست
ویرانه نه آن است که جمشید بنا کــــــرد
ویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریــــخت
ویرانه دل ماست که هرجمعه بشوق ات
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریـــــــخت
الــــــــلّهم عــــــــــــــــــجّل الّولیک الفرج….
سلام من این شعرو خیلی دوست داشتم حتی انقدر براش انگیزه داشتم که کتابشو پیدا کردم رفتم دیدم یه وقت چیزی نمونده باشه که تو نسخه کتاب نباشه و من از دست بدم و همین کافی بود که از اخوان برم سراغ مشیری از اون سراغ نیما و بعد سایه الانم تو فکر شعر قیصر باشم و…
خب هر کسی با یه چیزی جوره و ازش خسته نمیشه ولی واقععاً شعر اخوان و… با همین طولانی بودنش هم برای من دل نشینه و لذت بخشه و باعث میشه خستگیام از یادم بره. تازه این فقط علایق معاصریم بوده واقعاً گاهی چه زود دیر میشه من کلاسای ادبیات معاصرمو مفت از دست دادم حتی با اون همه اشتیاق فکر میکنم هیچ کاری نکردم کاش فردا صبح…..
سلام یه چیزی نوشتم فضا عوض بشه
سلام
علايق و سلايق هر كسي ميتونه متاثر از زمينه هاي شغلي و تحصيليش باشه و قطعا كسي كه ادبيات ميخونه نوع برداشت و نگرشش با مني كه مهارت اين حوزه را ندارم خيلي فرق ميكنه
بماند كه استاد فراي اين موضوع همه فن حريف هستند و در حوزه ادبيات هم گذارشان بسيار زيباست