یکی دیروز با جانش معامله کرده بود. البته رفیقاش رفتن، اما اون موند با تنی خسته و زخمی و درد و رنج ارمانهایی که براش جنگیده بود و امروز هم با ایمان به همون آرمانها با آبروش به میدون امده بود شاید اگه تنها بودم از ته دل براش گریه میکردم اما در حضور دیگران تنها احساس کوچکی کردم.
به خاطر اون و ارمانهای بلندش و درد و رنجی که همراه اوست دوست دارم سالهای سال گریه کنم اونقدر که گرد و غبار از خاطره هاش پاک بشه، اما درد و رنجی که بر روح اوست … خداوندا میدانم که میبینی و میدانی. شاید اگه با رفیقاش رفته بود رنج کمتری می کشید و من باید به حال خودم گریه کنم هر چند شاید این گریه ها هیچ گاه تسکینم نده و این درد همشیه زندگی با من بمونه، اما از این درد امروزی نمیگذرم.
سلام بسیار عالی و تأثیرگذار بود
“بزرگي تو در اين مختصر نمي گنجد
صعود روح تو در بال و پر نمي گنجد
شراب عشق زخمخانه ولا زده اي
که مستي تو دراين رهگذر نمي گنجد
وفا و همت و ايثارت اي بهار سخا
به هيچ دفتر و شعر و اثر نمي گنجد
مگو به وسعت دردت شبي بينديشم
به حجم طاقت من اين قدر نمي گنجد
چگونه وصف تو گويم در اين کلام حقير
که وصف عشق به گفتار در نمي گنجد
زلال عشقي و ايمان محض، متن يقين
حقيقت تو در اين مختصر نمي گنجد”
فصلهای پیش از این هم ابر داشت
بر کویرم بارشی بیصبر داشت
اینک اما عدهای آتش شدند
بعد کوچ کوهها آرش شدند
بعضی از آنها که خون نوشیدهاند
ارث جنگ عشق را پوشیدهاند
عدهای حسن القضاء را دیده اند
عدهای را قصرها بلعیده اند
بزدلانی کز هراس ابتر شدند
از بسیجیها بسیجی تر شدند
ای بی جان ها! دلم را بشنوید
اندکی از حاصلم را بشنوید
توچه میدانی تگرگ و برگ را
غرق خون خویش، رقص مرگ را
تو چه میدانی سقوط “پاوه” را
“عاصمی” را “باکری” را “کاوه” را
هیچ می دانی”مریوان” چیست؟ هان!
هیچ میدانی که “چمران” کیست؟ هان!
هیچ میدانی بسیجی سر جداست؟
این صدای بوستانی پرپر است
این زبان سرخ نسلی بی سر است
با همانهایم که در دین غش زدند
ریشه اسلام را آتش زدند
پای خندقها احد را ساختند
خون فروشی کرده خود را ساختند
با همانهایم که بعد از آن ولی
شوکران کردند در کام علی
باز آیا استخوانی در گلوست؟
باز آیا خار در چشمان اوست؟
ای شکوه رفته امشب بازگرد!
این سکوت مرده را درهم نورد
از نسیم شادی یاران بگو
از “شکست حصر آبادان” بگو!
از شکستن از گسستن از یقین
از شکوه فتح در “فتح المبین”
از “شلمچه”، “فاو” از “بستان” بگو!
از شکوه رفته! از “مهران” بگو!
از همانهایی که سر بر در زدند
روی فرش خون خود پرپر زدند
شب شکاران سحر اندوخته
از پرستوهای در خود سوخته
زان همه گلها که می بردی بگو!
پهلوانانی که سهرابی شدند
از پلنگانی که مهتابی شدند
عشق بود و داغ بود و سوز بود
آه! گویی این همه دیروز بود
رفته رفته خنده ها زاری شدند
زخم هامان کم کمک کاری شدند
ای شهیدان! دردها برگشته اند
روزهامان را به شب آغشتهاند
روحهامان سخت و تن آلودهان
شعله ها! سردیم ما، سردیم ما
رخصتی، شاید که برگردیم ما
“یسطرون” هم رفت و ما نون ماندهایم
بعد لیلا باز مجنون ماندهایم
بحر مرداب است بی امواج،آی !
عشق یک شوخی است بی حلاج، آی!
یک نفر از خویش دلگیر است باز
یک نفر بغضش گلوگیر است باز
زخمیام، اما نمک… بی فایده است
درد دارم، نی لبک… بی فایده است
عاقبت آب از سر نوحم گذشت
لشگر چنگیز از روحم گذشت
سلام
ما هم كه نجنگيديم و ميدان جنگ و داغ فراق رفقا و تمامي درد و رنج ها و محروميت هاي اون دوران را را تجربه نكرده ايم روحمون درد و رنجهاي امروزي را حس ميكنه چه برسه به اونايي كه بودند و ديدند و كشيدند و امروز نيز بيشتر ميكشند……..
و
چرا گريه در تنهايي و چرا گريه با شرط ؟؟! گريه ، گريه ست اگه اومد مياد دنبال شرط و شروط هم نميگرده…… تربت شهدا كه ميريم ، مناطق مقدس عملياتي كه ميريم بدون مداحي از ته دل اشك مي ريزيم و اين يعني گريه بدون دليل ، گريه بامعرفت، گريه به اين دليل خودش نوعي امر به معروف و نهي از منكره پس ميتونه خيلي باارزش باشه
وچرا احساس كوچكي ؟!! حس كوچكي ارزاني اونايي كه اين چيزا را درك نميكنند و نميخواهند كه درك كنند و هرگز هم براشون گريه نميكنند و نخواهند كرد
ديگر نميگويم؛ پيشتر نرو!
اينجا باتلاق است!
حالا ميگردم به كشف باتلاقي تواناتر
در اينهمه خردي كه حتي باتلاقهايش
وظيفهشناس و عالي نيستند.
همه چيز در معطلي است
ميوهاي كه گل
پولي كه كتاب مقدس
و مسجدي كه بنگاه املاك.
ما را چه شده است؟
اين يك معماي پيچيده است
همه در آرزوي كسب چيزي هستند
كه من با آن جنگيدهام
و جالب آنكه بايد خدمتكارشان باشم
در حاليكه دست و پا ندارم
گاهي چشم، زبان و به گمان آنها حتي شعور!
من بيدست، بيپا، زبان، گاهي چشم
و به گمان آنها حتي شعور
در دورافتادهترين اتاق بداخلاقترين بيمارستان
وظيفه حفاظت از مرزهايي را دارم
كه تمام روزنامهها و شبكههاي تلويزيوني
حتي رفقاي ديروزم – قربتاً اليالله –
با تلاش تحسينبرانگيز
سرگرم تجاوز به آنند.
جالب آنكه در مراسم آغاز هر تجاوزي
با نخاع قطع شدهام
بايد در صف اول باشم
و هميشه بايد باشم
چون تريبون، گلدان و صندلي
باشم تا رسيدن نمايندگان بانكها
سپس وظيفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.
من وظيفه دارم قهرمان هميشگي فدراسيونهاي درجه چهار باشم
بيدست و پا بدوم، شنا كنم و …
دفاع از غرور ملي-اسلامي در تمام ميادين
چون گذشته كه با يازده تير و تركش در تنم
نگذاشتم آنها از پل «مارد» بگذرند
حالا يك پيمانكار آن پل را بازسازي كرده است
مرا هم بردند
خوشبختانه دستي ندارم.
اگر نه يابد نوار را من ميبريدم
نشد.
وزير اين زحمت را كشيد
تلويزيون هم نشان داد
سپس همه برگشتند
وزير به وزارتخانهاش
پيمانكاران به ويلاهايشان
و من به تختم.
من نميدانم چه هستم
نه كيفي و نه كمي
بي دست و پا و چشم و گوش و به گمان آنها حتي …
به قول مرتضي؛ كلمنم!
اما اين كلمن يك رأي دارد
كه دست بر قضا خيلي مهم است
و همواره تلويزيون از دادنش فيلم ميگيرد
خيلي جاي تقدير و تشكر دارد
اما هرگز ضمانتي نيست
شايد تغيير كنم
اينجاست كه حال من مهم ميشود.
شايد حالا پيمانكاران، فرشتگان شبهاي شلمچه
پاسداران پل مارد
و تركش خوردگان خرمشهرند
شايد من
حال يك اختلاسپيشه خودفروخته جاسوسم
كه خودم خرمشهر را خراب كردهام
و لابد اسناد آن در يك وزارتخانه مهم موجود است
براي همين بايد، همينطور بايد
در دور افتادهترين اتاق بداخلاقترين بيمارستان
زمان بگذرد
من پيرتر شوم
تا معلوم شود چه كارهام.
سرمايه من كلمات است
گردانم مجنون را حفظ كرد
يكصد و شصت كيلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت
اما بعيد ميدانم تختم
يكصد و شصت سانتيمتر مربع مساحت داشته باشد
چند بار از روي آن افتادهام
يكبار هم خودم را انداختم
بنا بود براي افتتاح يك رستوران ببرندم!
من يك نام باشكوهم
اما فرزندانم از نسبتشان با من ميگريزند
با بهره هوشي يكصد و چهل
آنها متهمند از نخاع شكسته من بالا رفتهاند
زنم در خانه يك دلال باغباني ميكند
و پسرم ميگويد:
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهريم.
فرو بريزيد اي منورهاي رنگارنگ!
گمانم در اين تاريكي گم شدهام
و بين خطوط دشمن سرگردان،
آه! پس چرا ديگر اسيرم نميكنند
آه! چه كسي يك قطع نخاعي بيمصرف را اسير ميكند
و باز آه! چه كسي يك اسير را اسير ميكند
آه و آه كه از ياد بردم، من اسيرم
زنداني با اعمال شاقه
آماده براي هر افتتاح، اعلام راي
و رقصيدن به سازها و مناسبتهاي گوناگون
و بياختيار در انتخاب غذا
انتخاب رؤياها
حتي در انشاي اعترافاتم.
و شهيد، شهيد كه چه دور است و بزرگ
با تمام داراييش؛
يك شيشه شكسته
يك قاب آلومينيومي
و سكوت گورستان
خدا را شكر، لااقل او غمي ندارد
و هميشه ميخندد
و شهيد كه بسيار دور است از اين خطوط ناخوانا
از اين زبان بيسابقه نامفهوم
و اين تصاوير تازه و هولناك،
خدا را شكر! لااقل او غمي ندارد
و هميشه ميخندد
و بسيار خوشبخت است
زيرا او مرده است.
و من اما هر صبح آماده ميشوم
براي شكنجهاي تازه
در دور افتادهترين اتاق بداخلاقترين بيمارستان
در باغ وحشي به نام كلينيك درد
تا مواد اوليه شكنجهاي تازه باشم
براي جانم
تنم
وطنم
تا باز خودم را از تخت يك مترو شصت سانتيام
به خاك بيندازم
اما نميرم
درد اين ستون فقرات كج
و فراق
لهم كند
اما همچنان شهيدي زنده باقي بمانم.
سلام استاد
خدا قوت