آنقدر با آتش دل، ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان، یا ساختم، یا سوختم
پای تا سر ناز من، ای شمع بزم افروز غیر
بی تو چون شمع سحرگاهی، سراپا سوختم
آتشم بر جان و بر لب خنده بود از شرم غیر
بی تو ای گل، گاه پنهان، گاه پیدا سوختم
سرد مهری بین که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون شمع از گرمی به هرجا سوختم
دیگران از آتش سوزان گریزانند و من
آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام، کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
سوختم از آتش دل در میان موج اشک
شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم
شمع و گل هم هرکدام از شعله ای در آتشند
در میان پاکبازان، من نه تنها سوختم
جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود، عالمی را سوختم…

9 thoughts on “سوز و ساز

  1. سوختن با تو به پروانه شدن می ارزد
    عشق این بار به دیوانه شدن می ارزد
    گر چه خاکسترم و هم سفر باد ولی
    جستجوی تو به بی خانه شدن می ارزد

  2. هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

    نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

    به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
    شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

    حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

    دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

    مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

    که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

    من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

    که گر به پای درآیم به در برند به دوشم

    بیا به صلح من، امروز ،در کنار من امشب

    که دیده خواب نکردست، از انتظار تو دوشم

    مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

    که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

    به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت

    که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

    مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
    سخن چه فایده گفتن چو پند می​ ننوشم

  3. پيشاپيش سيزده تون به در ، دشمناتون دربه در ، دوستاتون گل به سر و خوشي هاتون صدبرابر………….

  4. سلام.
    من دوباره اومدمممممممممم
    اين دفعه پرشورتر از دفعه قبل فقط بخاطر كار فرهنگي
    من كه ياعلي رو گفتم.يا علي گفتيم و عشــــــــــــــــــــــــــق آغاز شد.

    بیا تا قدر یک دیگر بدانیم

    که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم

    بیا تا مهربانی پیشه سازیم

    به مشتی زرق و برق خود را نبازیم

    چه آمد بر سر اقوام و خویشان

    که گردید جمعشان این طور پریشان

    چرا فامیل ها ازهم جدایند

    چرا دوستان رفیقان بی وفایند

    چرا خواهر ز خواهر می گریزد

    برادر با برادر می ستیزد

    چرا دختر ز مادر ننگ دارد
    پدر با بچه هایش جنگ دارد

    چرا مهر و محبت کیمیا شد

    همه دوستی رفاقت ها ریا شد

    نبینیم خنده ای بر روی لبها

    نه روز آرامشی داریم نه شبها

    نه کس را لحظه ای آسوده بینی

    به صد کار جمله را آلوده بینی

    نه پولدار را زپولش لذتی است

    نه نادار را به جایی عزتی هست

    نبینی یک نفر را که کسل نیست

    پر است دلها و جای درد دل نیست!!!!!
    پر است دلها و جای درد دل نیست!!!!؟

    اللهم العجل الوليك الفرج
    راستي يادم رفت بگم !
    سال نو بر شما مبارك باد.
    التماس دعا
    يا علي

  5. باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب
    تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب
    ساز در دست تو سوز دل من می گوید
    من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب

  6. آنها که می روند وطن فروش نیستند.

    آن هایی که می مانند عقب مانده نیستند.

    آن هایی که می روند، نمی روند آن طرف که مشروب بخورند.

    آنهایی که می مانند، نمانده اند که دینشان را حفظ کنند.

    همه ی آنهایی که می روند سبز نیستند.

    همه ی آن هایی که می مانند پرچم به دست ندارند.

    آن هایی که می روند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین می شوند. یک هفته مانده می گریند و یک روز مانده به این فکر می کنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود. و آن هایی که می مانند، می مانند تا شاید روزی وطن را جایی برای ماندن کنند.

    “نقطه سر خط ، نشریه دانشجویان دانشگاه شریف”

  7. دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست

    تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست

    قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو

    گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست

    گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

    گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

    آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

    من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست

    من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه

    برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

    فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

    که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *