برای خاطرم غم آفریدند طفیل چشم من نم آفریدند
چو صبح آنجا که من پرواز دارم قفس با بال توام آفریدند
عرق گل کردهام از شرم هستی مرا از چشم شبنم آفریدند
گهر موج آورد آیینه جوهر دل بی آرزو کم آفریدند
جهان خون ریز بنیاد است هش دار سر سال از محرم آفریدند
وداع غنچه را گل نام کردند طرب را ماتم غم آفریدند
علاجی نیست داغ بندگی را اگر بیشم وگر کم آفریدند
کف خاکی که بر بادش توان داد به خون گل کرده آدم آفریدند
طلسم زندگی الفت بنا نیست نفس را یک قلم رم آفریدند
اگر عالم برای خویش پیداست برای من مرا هم افریدند
چسان تابم سر از فرمان تسلیم که چون ابرویم از خم آفریدند
دلم بیدل ندارم چاره از داغ نگین را بهر خاتم آفریدند